سلامممم عزيزاي دلم😎💙
خوبين؟ چقدر دلم براتون تنگ شده ورپريده ها!چه خبرا؟ شما هم توي اين شلوغيا دلتون مي تپه براي همه ي ماجراها؟
من كه دل تو دلم نيست. هم خوشحالم و هم بي اندازه نگران... اصلا نميدونم چي بايد بگم...
مواظب خودتون و اون مغزاي گنده تون باشين. مواظب عقايدتون و مواظب دلهاتون هم.
بريم سراغ پارت🙈💙💚
يه هفته ست ننوشتم؟ خدايي؟ چشمم چه بدموقع زد تو ذوقم ها! به هر حال ولي الان خوبم 🙈💙
كامنت يادتون نره 😏😎🤘🏻
---------
خوابم نمی بره.
اصلا چطور ممکنه بتونم بخوابم وقتی ذهنم اینقدر تحت فشاره؟
وقتی تموم خاطرات زنده ن؟
وقتی معده م انگاری پر از سنگ شده؟
تنها چیزی که باعث میشه دیوونه نشم، فکر بودن ِ هریه که حالا کنارم آروم گرفته و من رو روی مرز واقعیت و توهمات ذهنم نگه میداره و نمیذاره از پرتگاه بیفتم؛ احمقانه ست...نه؟ حتی خود هری هم ساخته ی ذهن خودمه!
"از این قضیه متنفرم."
با کلافگی، نفس سنگینی بیرون میدم و سعی می کنم بدون اینکه هری رو از خواب بیدار کنم، از جام بلند شم. چشم می چرخونم توی تاریکی اتاق و بی سر و صدا دفترچه رو برمی دارم و بعد از چک کردن اینکه هری خوابه، از اتاق بیرون میرم.
به ذهنم می رسه که شاید کمی آب خنک بتونه آتیشی رو که انگار توی تنم شعله وره، کمتر کنه و با همین فکر به آشپزخونه میرم و لیوانی پر می کنم. در آخر هم دفترچه به دست، خودم رو گوشه ی مبلی جمع می کنم و صفحات رو ورق میزنم تا به آخرین خاطره ای که خونده م، برسم.
YOU ARE READING
Dare To Remember (L.S) - Completed
Fanfictionصداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم خورد و درد پاشيد به روحمان و زخمش به جا ماند حتي براي آينده اي كه هنوز نيامده. _ تو چي؟ تو هم درد م...