t w o

1.8K 396 88
                                    

"زین!؟سلام!"
لیام لبخند زد وقتی که دید زین هنوز همونجاست،همون جایی که دیروز با دفتر طراحیش اونجا نشسته بود.

"لیام!"
زین از پایین به لیام نگاه کرد و ازش خواست که کنارش بشینه.

لیام سرشو تکون داد و فضای خالی کنار زین رو‌ پر کرد.
اون چندبار پلک زد و یه دفعه چیزی یادش اومد.

"زین،میتونم ازت یه سوالی بپرسم!؟"

زین سرشو تکون داد.

"میدونی،من فکر میکردم که تو دانش آموز جدید مدرسمونی."
لیام گفت.
"ولی وقتی از چندتا از معلما درباره‌ی تو پرسیدم،گفتن که نمیشناسنت."

زین دوباره سرشو تکون داد.
"چون که دانش آموز جدید مدرسه‌ات نیستم."

"پس مدرسه‌ات کجاست!؟"

"اونجا"
زین به بیمارستانی اشاره کرد که فاصله‌ی چندانی با مدرسه‌ی لیام نداشت.

لیام از تعجب ابروهاشو بالا داد.
"یه بیمارستان!؟"

"آره.از لحاظ فنی اونجا مدرسه نیست. ما اونجا چیزیو یاد میگیریم که خودمون میخوایم،نه چیزی که بقیه میخوان."
زین توضیح داد.

"اوه"لیام من من کرد.
"ولی این به این معنی نیست که تو-"

زین لبخند زد و حرف لیامو قطع کرد.
"درسته،من مریضم."

لیام حس کرد شکمش بهم پیچید.
دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه اما نتونست هیچ کلمه‌ای رو از حنجره‌اش خارج کنه.

زین دفتر طراحیشو باز کرد و شروع کرد به کشیدن یه چیزی.

لیام سرشو چرخوند سمت دفتر،آب دهنشو قورت داد و گفت"میتونم ببینم!؟"

زین به لیام نگاه کرد و دفترشو داد دستش.
"حتما،میخواستم تورو نقاشی کنم."

لیام لبخند زد،یه چیزه گرم توی گونه هاش حس کرد.این اولین باری بود که یه نفر میخواست نقاشیشو بکشه.
اون تک تک اجزای نقاشی زین رو برسی کرد و کلماتشو به خاطر زیبایی نقاشی از یاد برد.

"تو واقعا با استعدادی،اینو میدونستی؟!"
لیام گفت درحالی که هنوز با چشماش نقاشی رو نحسین میکرد.

زین با خجالت خندید.
"نه واقعا."

لیام وقتی صدای خنده‌ی زین رو شنید، به خودش لبخند زد.اون ادامه داد به دیدن بقیه نقاشی های زین و متوجه یه نقاشی از مدرسه خودش و چندتا از همکلاسی هاش شد.
ابروهاش بهم گره خورد وقتی یه یادداشت کوچیک پایین نقاشی دید.

'آرزو میکنم که نرمال بودم و توی اتاقای این بیمارستان حبس نمیشدم.'

"زین!؟"لیام آب دهنشو قورت داد.

"بله!؟"
اون جواب داد درحالی که داشت خیلی آروم با گلهای روی تاجش بازی میکرد.

"میشه یه سوالی ازت بپرسم!؟"

زین از بازی کرد با گلها دست برداشت،سرشو بالا آورد و با یه لبخند به لیام‌ نگاه کرد.

"تو‌ درباره‌ی بیماریم کنجکاوی،مگه نه!؟"
زین به راحتی گفت.

لیام سرشو تکون داد و با یه نگاهی که زین نمیتونست منظورشو بفهمه،نگاهش کرد.

"سرطان،من سرطان دارم."

زین به سادگی گفت،جوری که انگار داشتن سرطان مثله داشتن یه گلو درد خفیفه و این باعث شد که چشمای لیام از تعجب گرد بشن.
لباش برای چند دقیقه بهم چسبیدن چون واقعا نمیدوست که چی باید بگه.

"چه نوع سرطانی!؟"
لیام با صدای آروم ادامه داد.

حرفایی که زین زده بودانگار خیلی سنگین بودن و توی گلوش گیر کردن،چون اون شروع کرد به سرفه کردن.اون پشت سر هم سرفه میکرد.شونه‌های کوچیکش میلرزید و خیلی شکننده به نظر میومد.

لیام خیلی سریع سوییشرتشو درآورد و انداختش روی شونه‌های زین،سعی کرد که بپوشوندش.

"زین،باید سریع بریم بیمارستان."
لیام با تن صدای لرزوند گفت.اون واقعا ترسیده و شکه شده بود.

زین سرشو تکون داد،گلوشو صاف کرد و دست راستشو با استفاده از شلوار جینش پاک کرد.

لیام نفسشو حبس کرد وقتی دید که زین چیو با شلوارش پاک کرده؛مقدار کمی خون.

پسر بیمار لباشو خیس کرد،تاج گل روی موهاش-که به خاطر سرفه های متعددش کج شده بود-رو صاف کرد و آروم گفت٫

"سرطان ریه."
————————
عاه زینی:"
مرسی برای کامنتا و ووتای پارت قبل:"

پارت بعد سی‌تا کامنت و بیستا ووت^^💕

Flower Crowns (Ziammayne)Where stories live. Discover now