s e v e n

1.4K 354 54
                                    

زین آه کشید،لبای خونیشو پاک کرد و به خاطر اینکه وضعش هر روز داشت بدتر و بدتر میشد، به خودش تشر زد.

"زین!؟"

زین سرشو آورد بالا و دید که لیام اومده خونه و توی هال(حال!؟) وایستاده.

"سلام زینی!"
لیام گفت و لبخند زد.
"من اینو توی کتاب فروشی دیدم و یادم افتاد که دفتر نقاشیت تقریبا پر شده."

لیام دست راستشو دراز کرد و یه دفتر نقاشیه کلفت و مشکی رنگ رو به زین داد.

و زین اونو با یه لبخنده خیلی خیلی بزرگ ازش گرفت.

"داشتم برنامه میچیدم که برم یکی بخرم، ولی تو زودتر به خودت جنبیدی."
زین ریز ریز خندید.

لبخند لیام گشاد تر شد.چشماش نزدیک به بسته شدن بودن و دندونای سفیدش کاملا معلوم بودن.

قلب زین به خاطر آدمی که رو به روش وایستاده بود گرم شد،اون عاشق دیدن لبخندای لیام بود.

یکدفعه زین یه سرفه افتاد،طولانی‌تر و‌ سخت‌تر از همیشه.
لیام خیلی سریع دویید توی آشپزخونه و یه لیوان آب برای مو صورتی آورد.

"زین،جدا این فقط منم که اینطور فکر میکنم یا واقعا وضعت بدتر شده!؟"
لیام صادقانه پرسید.
دستای گرمش خیلی نرم شونه‌های کوچیک زینو نوازش کردن.

زین سرشو تکون داد وقتی آبشو خورد.

"آره،نمیدونم.شاید فقط یکم خسته‌ام لی."
اون شونه هاشو بالا انداخت چون واقعا دلش نمیخواست درباره‌اش صحبت کنه.

"زین-"

"من خوبم،همه چی خوبه لیام."

آخرین جواب زین باعث شد که لیام یه آهه لرزون بکشه.
به نظر میرسید زین از زنده بودن و نفس کشیدن نا امید شده.
و متاسفانه،لیام میدونست که نمیتونه هیچ کاری در این مورد انجام بده.
چون نهایتا،این زندگیه زین بود و زین کسی بود که باید درباره‌ی زندگی کردنش تصمیم میگرفت.
هیچ کس نمیتونست بهش بگه که با زندگیش چیکار کنه،حتی لیامم حق این کارو نداشت.

زین لباشو خیس کرد و تلاش کرد همه‌ی جرئتشو جمع کنه.

"لیام،اون روز که روی سقف بیمارستان باهم حرف زدیمو یادته!؟"
زین بالاخره شروع کرد.

"آره."
پسر بزرگتر سرشو تکون داد.

"از اون حرفت منظوری داشتی!؟وقتی گفتی که منو دوست داری!؟"

قلب لیام شروع کرد به تند تپیدن و یه حاله‌ی قرمز رنگ روی گونه هاش به وجود اومد.
اون آب دهنشو قورت داد و بعد سرشو بالا و پایین برد.

"لی،تو میدونی که -ممکنِ-من وقت زیادی نداشته باشم،درسته!؟"
زین ادامه داد.

"زین،خواهش میکنم بس کن."
فکر کردن به اینکه زین بره و تنهاش بذاره باعث میشد یه غده‌ی خیلی بزرگ توی گلوش ایجاد بشه.

"متاسفم،ولی فکر نکنم اون قدر وقت باشه که بتونم جواب احساستتو بدم."
"تازه،هنوزم نمیتونم باور کنم که تو از اون چشم بهم نگاه کنی."

"منظورت چیه زین؟!"
لیام تقریبا جملشو پرت کرد توی صورت زین.

"میدونی،من خیلی لاغرم،بخوایم واقع بین باشیم فقط یه مشت پوست و استخونم.من مریضم، من حتی جذاب نیستم درحالی که تو-"

لیام لبشو گاز گرفت،زین رو کشید سمت خودش و حالا زین،روی کاناپه دراز کشیده بود درحالی که بین بدن لیام وکاناپه ساندویچ شده بود.

"لیام داری چیکار-"

"حق نداری انقد بی اعتماد به نفس باشی زین، تو زیبا ترین آدمی هستی که من میشناسم."
لیام زمزمه کرد.

پسر بزرگتر،خیلی آروم خم شد و چشمای زین رو بوسید.

"من عاشق چشماتم،اونا باعث میشن قلبم گرم بشه و آروم بگیره.چشمات سحرآمیز ترین چیزایین که تاحالا تو زندگیم دیدم."

زین یه نفس عمیق کشید،لیام باعث میشد ضربان قلبش بالا بره.

لبای لیام پیشونی زین رو بوسیدن، و همین طور گونه‌اشو و فک محکمش رو.

"ترکیب بندی صورتت بی نقصه،اینو میدونستی لاو!؟"

لیام دوباره خم شد و نوک بینی زینو بوسید.

"دماغت خیلی کوچولو و کیوته،دقیقا مثله خودت."
اون ریز ریز خندید.

زین لبخند زد وقتی متوجه نگاه پسری که روش بود شد،نگاهی که بین چشما و لبای زین میچرخید.
نفساشون باهم قاطی شده بود و زین داشت برای این میمرد که لیامو بکشه سمت خودش و محکم ببوستش.

"اجازه میدی!؟"
لیام با خجالت زمزمه کرد و باعث شد زین هم زمان که نخودی میخنده،سرشو تکون بده.

خیلی با احساس،لیام لبهاشونو بهم گره زد.
اون خیلی نرم حرکت لبشو با حرکت منظم لبای شیرین زین نتظیم کرد.

بوسشون خیلی آروم و پر از احساس بود،هیچ کدومشون از زبونشون استفاده نکردن.

بوسشون زیاد طول نکشید اما همون کافی بود که زین باور کنه ،

لیام واقعا دوستش داره.

——————————

فاینالی:")

مرسی بابت ووتا:"
ولی کامنتا کمه!
البته پارتام کوتاهه :|

انی وی،لاف یو💕

Flower Crowns (Ziammayne)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant