t e n

2.4K 374 213
                                        

موهاهاهاها
————-
"زین!"

لیام فریاد کشید،از روی تخت پرید درحالی که قطره های عرق از روی صورتش روی قفسه‌ی سینه‌اش میریخت.
پسر داشت میلرزید.
دستاشو بی هوا روی تخت چرخوند تا بتونه یه تماس با یه بدنِ زیتونی رنگ پیدا کنه، اما نتونست.

اون لبشو گاز گرفت و وحشت زده چشماشو دور اتاق چرخوند.
این ترسناک ترین خوابی بود که تا به حال درباره‌ی پسری که عاشقشه دیده بود.

لیام اطراف اتاقو نگاه کرد.
اونجا تاریک و ساکت بود،خیلی ساکت.
معمولا اون میتونست صدای نفسای زین رو کنار خودش بشنوه،یا یه صداهایی از توی آشپزخونه،یا حتی صدای کشیده شدن مداد زین رو کاغذ.

اما الان،هیچ صدایی نبود تا وقتی که لیام تونست صدای تپش قلب خودشو بشنوه.

"زین!؟عزیزم!؟"
اون وحشت‌زده صدا زد.

اون نتونست خودشو کنترل کنه و‌ منتظر شنیدن جواب زین بشینه.
به جاش،از اتاق بیرون رفت،یکی از چراغارو روشن کرد و یه نفس راحتی کشید وقتی زینو دید که روی کاناپه خوابش برده.

"چرا جوابمو ندادی؟!تا سر حد مرگ ترسیدم وقتی دیدم تو تخت کنارم نیستی لاو."
لیام زیر لب غرغر کرد و دستشو آروم روی گونه‌ی زین کشید.

زین یه چیزیو زمزمه کرد که لیام نتونست بشنوه چی گفت.اون ریز ریز خندید و یه بوسه‌ی کوتاه روی شقیقه‌ی زین گذاشت.

"چیشده بیب!؟"
زین اینبار یکم بلند تر زمزمه کرد درحالی که صداش خش دار بود.

"خواب بد دیدم."
لیام 'هوف' کرد(ینی گفت هوف🤷🏿‍♀)،روی فرش نشست و به انگشتای بی‌حال و تنبل زین تکیه داد.

"واقعا؟!درباره‌ی چی؟!"

"درباره‌ی تو خواب دیدم،درباره‌ی گذشتت."

زین اخم کرد،خمیازه کشید،ازجاش بلند شد و دستاشو گذاشت روی گونه‌های لیام.(چقد کار انجام داد:|)

"به من نگاه کن لیام،"
اون گفت و گونه‌های مرد بزرگتر رو توی دستاش نگه‌داشت.
"همه‌ی اون اتفاقا برای گذشته‌ان،درسته؟! ما از همه‌ی اونا گذشتیم و من نجات پیدا کردم."

"میدونم،"
لیام خیلی آروم جواب داد.
"ولی اون خیلی واقعی به نظر میومد و تو توی خوابم نجات پیدا نکردی و-"

"هیس"
زین زمزمه کرد و انگشت اشاره‌شو روی لبای لیام گذاشت.
"از کی تاحالا شوهر شجاع من انقدر ترسو شده!؟من حالم خوبه،نگاهم کن!"

لیام آه کشید و با چشمای خوش‌رنگ و قهوه‌ایش به زین نگاه کرد.

"از اون قضیه هفت سال گذشته،من نمردم و اینجا کنار توام."

"لطفا تنهام نزار."

زین لبخند زد و پیشونیشو به پیشونیه لیام تکیه داد.

"هیچ وقت اینکارو نمیکنم،تو فقط برنامه‌ی خوابت به خاطر اختلاف زمانی بهم ریخته و باعث شده که خواب بد ببینی بیب.حال بیا اینجا و دراز بکش."
پسر مو بنفش-کسی هر ماه رنگ موهاشو عوض میکنه-گفت.

لیام لب و لوچه‌اشو آویزون کرد
"ولی تو گفتی امروز میریم جِجو* زینی."
(Jeju یه شهر توی کره‌ی جنوبی عه،بالاخره باهم رفتن آسیا;-;)

"جِجو میتونه منتظر بمونه لیام.زود باش، زودباش بیا اینجا ببینم."
زین جواب داد و به رون پاش اشاره کرد.

لیام بالاخره لبخند زد و تکیه داد به کسی که رسما،سه سال بود که میتونست 'همسر' صداش بزنه.

"دوست دارم."

"میدونم،منم دوست دارم عزیزم،تا ابد دوست دارم."

The End
————————

*نگاهه خبیثانه*

خیلی‌خب،واقعا به شخصه اگر عاخرش اونجوری تموم میشد خودکشی میکردم:"|

واقعا دیگه این عاخرشه:')

مرسی که این کتابو خوندین،ووت دادین و حمایت کردین^^
نمیدونم چطوری تشکر کنم:")

امیدوارم ترجمه خوب بوده باشه و شمام از خوندن کتاب لذت برده باشین^^

Flower Crowns (Ziammayne)Where stories live. Discover now