f i v e

1.5K 346 47
                                    

چهار روز از اون اتفاق روی سقف بیمارستان گذشته و لیام هنوز زین رو ندیده بود.

امروز پنجشنبه بود.
لیام اطراف پارک رو نگاه کرد و بالاخره زین رو دید که روی همون نیمکتی که چند وقت پیش روش هات داگ خوردن، نشسته.

لیام آروم به سمتش قدم برداشت و خیلی یواش شونه‌اشو لمس کرد.
"سلام!"

پسر مو صورتی سرشو آورد بالا و جوابشو داد.
"سلام لیام."

لیام ناخودآگاه لبخند زد و‌ کنار زین نشست.
دستاشو دور شونه‌های پسر کوچیک تر حلقه کرد و حس کرد که از چند روز پیش لاغر تر شده.

"زین،امروز غذا خوردی!؟"
لیام با لحن مهربونانه‌ای پرسید.

زین در جوابش سرشو به معنی 'نه' تکون داد ‌ باعث شد که لیام اخم کنه.

اون آه کشید،از توی کوله‌اش یه بسته ساندویچ درآورد و دادش به زین.

"بیا اینارو بخور"لیام لبخند زد.
"مامانم اینارو صبح برام درست کرد تا بخورمشون اما گشنه نیستم،پس تو میتونی بخوریشون."

زین یه نگاه به ساندویچا انداخت و بعد با چشمای درشت و بامبی مانندش زل زد به لیام.

لیام شونه هاشو بالا انداخت،یکی از ساندویچ‌هارو از توی جعبه درآورد و از زین خواست که دهنشو باز کنه.
زینم بی هیچ حرف اضافه‌ای، دهنشو باز کرد و گذاشت که لیام بهش غذا بده.

وقتی که شروع کرد به جویدن،لیام نخودی خندید و گفت
"تو مثله پیشی کوچولو میمونی زین،واقعا کیوتی."

زین ابروهاشو داد بالا، با بازیگوشی به بازوی لیام مشت زد و بعد از قورت دادن غذای توی دهنش جواب داد
"اگر من پیشی‌ام،تو یه خرسی لیام."

"یه خرس!؟یعنی انقدر چاقم!؟"

"نه،تو گنده‌ و یکمم آزار دهنده‌ای."

لیام بلند خندید و این اولین بار بود که زین حس میکرد صدای خنده‌ی‌یه نفر میتونه یکی از نوت های بهشتی باشه.
اون لبخند زد و تاج گلش رو روی سر لیام گذاشت.

"لیام،میخوای یه چیزیو بدونی!؟"

"چیو!؟"

"این تاج گلی که من روی سرم گذاشتم،از گل درست شده،نه!؟"

"آره،درواقع،به خاطر همین بهش میگن'تاج گل' زین."

"و گلها یه روزی میمیرن دیگه،نه!؟"

"..آره"

"منم همین طور."

لیام برای یه مدت صامت شد،زین تاج گلش رو از روی سر لیام برداشت و شروع کرد به بازی کردن با گلهای ریزه روش.

"زین،خواهش میکنم نگو که درمانت رو متوقف کردی."
لیام کلمه ها رو به زور از بین لباش خارج کرد.

"لی،اونا گفتن دیگه ادامه دادن درمان فایده‌ای نداره پس منم-"
حرف زین به خاطر سرفه های ناگهانیش قطع شدن.

لیام سریع از توی جیبش یه دستمال گل دوزی شده درآورد و گرفتش جلوی زین.
پسر مریض سرشو تکون داد و سعی کرد که گلوشو صاف کنه.

"خونی میشه،اون وقت پاک کردنش مشکله."زین گفت.

لیام لباشو خیس کرد،از توی کوله‌اش بطری آبشو درآورد و دادش به زین.
اون چند قلپ از آب خورد و زیر لب تشکر کرد.

"فردا باید همراه خودم بطری آب و دستمال بیارم."
زین زیر لب زمزمه کرد ولی لیام شنید.

"لازم نیست اینکارو بکنی،من مراقبت هستم.باشه!؟"
موخرمایی گفت و لبخند زد.

چشمای زین از تعجب گشاد شدن.
"پس مدرسه‌ات چی میشه!؟تو نمیتونی اینکارو بکنی لی."

"منظورم بیست و چهار ساعت شبانه روز نبود،من میتونم بعد مدرسه بیام خونه‌ات. حالا آدرست رو بهم بگو."
لیام چشماشو چرخوند.

پسر کوچیک تر سرشو تکون داد چون هنو نمیتونست باور کنه که کسی چنین لطفی در حقش بکنه.
"داری جدی میگی!؟"

لیام با هیجان سرشو تکون داد.قفل گوشیشو باز کرد و از زین خواست تا آدرس و شمارشو براش بنویسه.

"خوبه،فقط توی آپارتمانت منتظر بمون و- صبر کن ببینم،تو تنها زندگی میکنی!؟"
لیام از روی گیجی یکی از ابروهاشو برد بالا.

"آره."
زین جواب داد و شونه هاشو انداخت بالا.

لیام چندبار پلک زد.فهمید که زین اگر بخواد،میتونه خیلی مرموز باشه.
ولی لیام تصمیم گرفت که زین رو کشف کنه، چه الان،چه صد سال دیگه.

—————————-

زینه پیشی:")

موزیک ویدیو فوریو چقد عالیههسنسپشکظگضضزحژضزجتزجتشجزتبتجشبجابجشجیججیایچیچضزضججزاش.
از لحظه به لحظه‌اش اسکرین گرفتم:"
لیام انگار داره شات میندازه😭

ووت و کامنت فراموش نشه🌚💕

Flower Crowns (Ziammayne)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant