"زین،زین،زین،خواهش میکنم."
لیام التماس کرد.صداش خش دار و کلفت شده بود.اون دست زین رو گرفت و فشار داد وقتی حس کرد که دمای بدنش داره پایین تر میاد.
"خواهش میکنم ترکم نکن زین،فقط طاقت بیار بیب،خواهش میکنم."
دیدن بدن رنگ پریدهی زین،درحالی که لبها و تیشرتش آغشته به خون بود و بدن کوچیک و نحیفش روی برانکارد بیمارستان دراز کشیده بود، باعث میشد لیام درعین حالی که بی حس بشه،سر گیجه پیدا کنه.
این اتفاق،قطعا بزرگترین شک توی زندگیش بود."آقا،ما هرکاری که از دستمون بربیاد انجام میدیم تا ایشونو نجات بدیم،لطفا شما همینجا بمونید."
یه دکتر بهش گفت،در واقع خیلی محترمانه ازش خواست که دست زینو ول کنه و بیخیال پسر مریض بشه."نه!فقط بزارین من باهاش باشم.اون- اون خیلی برام ارزشمنده.من نمیتونم ولش کنم،. خواهش میکنم بزارید که-"
لیام داد زد وقتی دوتا از پرستارا اومدن سمتش تا سرجاش نگهش دارن و دستشو از دست زین جدا کنن."متأسفم آقا،ما نمیتونم این اجازه رو بدیم. بزارین کارمونو بکنیم،ما تمام تلاشمونو میکنیم پس بهتره همینجا بمونید."
یکی از پرستارا در حین صحبت کردن دکتر، لیامو هل داد.لیام دندوناشو روی هم کشید و بالاخره نشست روی زمینِ سردِ بیمارستان.
اجازه داد کمرش با دیوارای یخ و سفید رنگ برخورد کنه."خدایا،خواهش میکنم نجاتش بده."
اون زمزمه کرد و سرشو خم کرد سمت زمین."اگر نجات پیدا کنه،قول میدم که دیگه به هیچی نیاز ندارم.خواهش میکنم بهم برش گردون.قول میدم دیگه ازت هیچی نخوام، فقط،من بهش احتیج دارم.خدا."
لیام ترسیده بود،واقعا ترسیده بود.
اون میترسید که زین رو ول کنه،
که بزاره دستاشون از هم جدا بشه،
که بزاره زین برای همیشه بره.
لیام تاحالا هیچ وقت اینجوری نترسیده بود، حتی یه بار."ناامید نشو زین.خواهش میکنم ناامید نشو."
اون زمزمه کرد و چندبارموهاشو از ریشه کشید.
"لطفا به خاطر خودت بجنگ،به خاطر من بجنگ،به خاطر خودمون بجنگ."لیام به هیچ چیزی جز زین نیاز نداشت.
اون به هیچ چیزی جز بازوهای لاغری که دورش میپیچیدن و آروم بغلش میکردن نیاز نداشت.
اون به هیچ چیزی جز حس کردن حظور اون پسر با تاج گلش نیاز نداشت."ای کاش میتونستم همهی اون مریضی رو به خودم متنقل کنم،میتونستم اونهمه درد رو ازت دور کنم.به خاطر خدا زین،من عاشقتم، خیلی زیاد.منِ لعنتی عاشقتم و این داره منو میکشه."
لیام حس کرد که چشماش دارن آتیش میگیرن و اون مایع گرم،شروع کرد به پایین اومدن از چشماش.تصور کردن زین توی اورژانس،با اون همه لوله که بهش وصل بود تا بتونه نفس بکشه و لباس بیمارستان، باعث میشد که لیام آرزو کنه که ای کاش خودش به جای اون بود.
اون نمیتونست بایسته و تماشا کنه که زین داره زجر میکشه.
لیام میخواست زین زنده باشه،اهمیتیم نمیداد که چه اتفاقی قراره در آینده بیوفته.
اون میخواست مطمئن بشه که زین امنه و از همهی اون دردای وحشتناک نجات پیدا کرده."همهی چیزی که میخوام،حظورت اینجا کنار منه،"
"عاشقتم،عاشقتم،عاشقتم،لعنتی زین،من عاشقتم!"
ولی یکدفعه،همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.
یکدفعه،لیام خودشو پیدا کرد درحالی که رو به روی زین ایستاده بود،
زینی که داشت تلاش میکرد به زور یه لبخند کج وکوله تحویلش بده و چشماشو باز نگه داره."زین!؟خواهش میکنم دووم بیار،باشه؟!من اینجام.درست کنارت.فقط-تنهام نزار،خواهش میکنم"
لیام با صدای لرزون گفت،
اون نرم ترین لمسشو به زین داد و آروم گونهاشو نوازش کرد."لیام،گوش کن.اگر-اگر یه وقت خانوادمو دیدی،بهشون بگو که-که من متاسفم. خواهش-خواهش میکنم بهشون بگو که خیلی دوستشون دارم."
زین با صدای شکنندهای زمزمه کرد."من اینکارو میکنم،پس خواهش میکنم بمون،پیش من بمون،خواهش-"
خیلی آروم،اون لیامو با استفاده از لباسش، کشید سمت خودش،لب های لرزونشون رو بهم رسوند و حرف لیامو قطع کرد.
"بهم قول بده،که یه نفر دیگه رو پیدا کنی، به نفر که خیلی بهتر از من باشه،و- و باهاش خوشحال زندگی کن."
"بهم قول بده،هر سال امروز، منو به-به یاد بیاری،حتی یه کوچولو."
"زین-"
"عاشقتم ، لیام جیمز پین."
و بعد از اون،صدای بوق ممتد دستگاه توی گوش لیام پیچید.
صدایس که بهش میگفت قلب زین دیگه نمیتپه.
صدای که بهش میگفت زین،زینِ اون، واقعا ترکش کرده."زین!نه،نه،نه.خواهش میکنم برگرد.من بهت احتیاج دارم زین!"
لیام داد کشید و قطرههای بزرگ و داغ اشک از چشماش پایین اومد."متاسفم آقا،اون رفته."
دکتر خیلی آروم این حقیقت تلخ رو به لیام گوشزد کرد."نه!اون برمیگرده!این فقط یه شوخیه مزخرفه،اینطور نیست!؟اون نمرده،باشه!؟ زین نمیتونه مرده باشه،اون نباید منو ترک میکرد،اون منو ترک نمیکنه."
لیام به دکتر تشر زد.لیام از بین رفت.
اون بدن بینور زین رو بغل کرد و به انگشتایی که دور بازوش پیچیده شدن اهمیتی نداد چون نمیخواست زینو ول کنه.
ولی اون حرومزاده ها میخواستن اونارو از هم جدا کنن."منم دوست دارم زین،خیلی زیاد.خیلی خیلی دوست دارم زین."
لیام برای آخرین بار زمزمه کرد قبل از اینکه از اتاق به بیرون کشیده بشه.—————————
متاسفم:"
:')زینی
مرسی که کتابو خوندید و حمایت کردین و بازدیدهارو به یک کا رسوندین^^💕به کتاب جدید هم سر بزنید:')
YOU ARE READING
Flower Crowns (Ziammayne)
Short Storyجایی که لیام عاشق پسری با موهای صورتی و تاج گل میشه، همه چیز عالی پیش میره تا اینکه گلها پژمرده میشن، درست مثل اون پسر. Highest rank : 2 in short story 🧚🏿♀️ 'Persian Translation' Original story by @ziamstunes