:"دیگه وقت افسردگیه
———————————
لیام با یه نگاهه غیر قابل توصیف به زین خیره شد."میدونی،تو میتونی بزاری بری اگر میخوای،فقط اون نگاهه پر از ترحمت رو تموم کن لطفا،واقعا ازش متنفرم."
زین با یه لبخند پر از درد گفت."زین-"
"ولی الان همهی اون جنگا و تلاشا بی نتیجه شدن."
زین آروم زمزمه کرد."زین،منظورت چیه!؟"
لیام گفت درحالی که خیلی نرم،دست کوچیک زین رو نوازش میکرد.زین به خودش لرزید.نگاهشو چرخوند سمت دکهی هات داگ فروشی اون سمت خیابون.
"لی،نظرت دربارهی هات داگ چیه!؟من خیلی گشنمه."لیام نتونست دربرابر پسر مقاومت کنه چون زین داشت دستشو میکشید و از جاش بلندش کرده بود.
خوشبختانه،لیام یادش بود که دفتر طراحی زین رو برداره.رفتن سمت دکه و واردش شدن.درحالی که دست همو گرفته بودن.
انگشتاشون خیلی عالی بهم قفل شده بود و لیام میتونست تپش قلبشو به راحتی توی قفسهی سینهاش حس کنه."دوتا هات داگ لطفا."
زین رو به فروشنده گفت و مثل همیشه بهش لبخند زد.
"اوه،و میبریمشون.تو که مشکلی نداری لیام!؟"لیام سرشو تکون داد.هنوزم اونقدر هیجان زده بود که نمیتونست درست فکر کنه.فقط و فقط به خاطر اینکه دستاش با دستای زین به طور قابل انکاری،کاملا فیت شده بود.
"آره،میبریمشون."
زین دوباره تکرار کرد و شونههاشو بالا انداخت درحالی که هنوزم نسبت به رفتار پر از استرس لیام بی توجه بود.بعد از چند دقیقه،زین دست لیامو رها کرد. سفارشاشونو از صندوقدار گرفت و پول غذا رو با یه لبخند خوشگل ، حساب کرد.
لیام لبشو گاز گرفت،سعی کرد خودشو کنترل کنه تا نپره سمت دستای زین،محکم بگیردشون و انگشتاشونو بهم بچسبونه.
شونه هاشون تقریبا بهم برخورد میکرد وقتی که از خیابون رد شدن و رفت سرجای اولشون.
و تمام مدت لیام داشت آرزو میکرد که زین صدای قلبش که بی توقف میتپید رو نشنوه."لیام!؟حالت خوبه!؟"
زین پرسید و بعدش یه گاز از ساندویچش زد و شروع کرد به جویدنش.لیام سرشو تکون داد و شروع کرد به مزه کردن ساندویچش.
"ن-نه.در هر حال،این خیلی خوشمزهاست."زین ریز ریز خندید.
"آره واقعا،اونقدر خوشمزست که تو اصلا حواست به اینکه چونت سسی شده نیست."لیام خیلی سریع و با خجالت چونهشو پاک کرد.
البته،ته دلش آرزو میکرد که زین با دستای نرمش اینکارو براش کرده بود.اونا یه نیمکت پیدا کردن و تصمیم گرفتن تا اونجا بشینن.
زین و لیام توی سکوت به جویدن ساندویچاشون ادامه دادن تا اینکه یه نفر سکوت رو شکست."اون گلها خیلی خیلی خیلی خیلی کیوتن."
یه صدایی از سمت چپ زین گفت.
دوتا پسر سرشونو چرخوندن تا صاحب صدا رو پیدا کنن و با یه دختر کوچولو که موهای بلوند کثیفی داشت، مواجه شدن."واقعا!؟دوستشون داری!؟"
زین موهای دختر رو گذاشت پشت گوشش و خیلی آروم نوازششون کرد.اون دختر سرشو با هیجان تکون داد و یه لبخند گنده زد.
"اون خیلی خوشگله!تو شبیه یکی از پریای توی کتابم شدی."زین و لیام خیلی آروم خندیدن.
زین تاج گلش رو برداشت و گذاشتش روی موهای اون دختر کوچولو."حالا تو شبیه یه پری از توی کتابا شدی."
زین خیلی سوییت لبخند زد.
"من میتونم یکی برات درست کنم که دقیقا اندازه سرت باشه لاو.میتونی چندتا از اون گلای خوشگلی که اونجاست رو بیاری!؟"دختر سرشو تکون داد و خیلی سریع دوید به سمت گلها.
خیلی طول نکشید که با یک عالمه گل که به زور توی دستای کوچولوش جاشون داده بود برگشت.زین خیلی سریع،با تمام مهارتی که داشت،شروع کرد به ساختن یه تاج گل کوچیک برای اون دختره ریزه میزه.
"تو استاد این کاری.مگه نه!؟"
لیام با یه کوچولو طعنه گفت وقتی که زین اون تاج گل رو روی سر دختر گذاشت."نه،فقط قبلا خیلی از اینا درست کردم."
پسری که پوست تیره تری داشت با یه لبخند جواب داد.اون دختر کوچول بینهایت شاد به نظر میرسید.
تلاش کرد که تاج گل زین رو روی موهاش برگردونه اما دستای کوچیکش به سر زین نمیرسیدن.
پس لیام یواش بلندش کرد تا به اون دختر امکان اینو بده که تاج گل رو روی موهای صورتی زین بزاره."مرسی عشق."
زین نخودی خندید.دختر سرشو تکون داد، با زین و لیام خداحافظی کرد و ازشون دور شد.
"اون کیوت بود،مگه نه!؟"
زین برای بار میلیونوم توی روز لبخند زد."آره،خیلی."
لیام جواب داد.
و مطمعن بود که هیچ وقت امروز رو فراموش نخواهد کرد.——————————-
کامنتای پارت قبل فوقالعاده کم بود ولی ووتاش به شرط رسیده بود و منم احتمالا تا آخر هفته اینترنت ندارم پس...عاپ کردم:"|کتاب فقط سی صد و خردهای ویو داره ولی چهارم توی شورت استوری شد،ممونم💖🌚
نظرتونو دربارهی داستان بگید و کامنتم بزارید:")💕
أنت تقرأ
Flower Crowns (Ziammayne)
القصة القصيرةجایی که لیام عاشق پسری با موهای صورتی و تاج گل میشه، همه چیز عالی پیش میره تا اینکه گلها پژمرده میشن، درست مثل اون پسر. Highest rank : 2 in short story 🧚🏿♀️ 'Persian Translation' Original story by @ziamstunes