به چپتر اول خوشاومدین:")
——————————————-
"لی،داری به چی نگاه میکنی!؟"لیام یه نگاهه کوتاه به هری انداخت و بعد با انگشتش به یه نفر اشاره کرد.
"اونو میشناسی!؟"
هری در جواب لیام سرشو تکون داد.بعد موهاشو بهم ریخت و دوباره با دستش مرتبشون کرد.
"برای چی پرسیدی!؟"
هری با یه نیشخنده کوچولو از لیام پرسید."اونجوری نگاه نکن رفیق،فقط اولین باریه میبینمش،جدیده!؟"
لیام چشماشو تنگ کرد و نهایت سعی خودشو کرد که دید بهتری از پسر داشته باشه.هری دوباره سرشو تکون داد.اون نتونست جلوی خودشو بگیره و به اون غریبه نگاه کرد.
موهای اون پسر صورتی بودن و یه تاج گل روشون بود.
بدن اون خیلی کوچیک و لاغر به نظر میرسید."اون کیوته،نه!؟"
لیام با یه لبخند پرسید."آره،و یه تاج گل داره."
هری جواب داد.لباشو با زبونش خیس کرد و ادامه داد.
"تاج گل،دارم به این فکر میکنم که اگر لویی یه دونه از اینا داشته باشه چه شکلی میشه."لیام چشماشو چرخوند و به سر هری ضربه زد.
"برو تو کون لویی اگه میخوای.من میخوام برم با پسره آشنا شم.اون خیلی خوشگله."هری خندید."موفق باشی رفیق!"
لیام انگشتای شصتشو برای هری بالا آورد و رفت سمت پسری که چهار زانو نشسته بود و یه دفتر طراحی روی ران (رون!؟)پاش بود.
"سلام!"
پسر چند ثانیه به لیام نگاه کرد.
"سلام!""من لیامم،اسم تو چیه!؟"
لیام گفت،اما ایندفعه،یه لبخند گرم تمام صورتشو پوشونده بود."زین،زین مالک.میتونی بشینی،اگر دوست داری البته."
زین متقابلا لبخند زد.اون خیلی آروم به جای خالی کنار خودش ضربه زد و لیام با رضایت کامل همونجا نشست."خب،چی میخوای!؟"
زین ناگهانی پرسید و لحنش اصلا دوستانه نبود."چی!؟"
لیام واکنش نشون داد و ابروهاش از تعجب بالا رفت."ازم چی میخوای!؟معمولا مردم بدون توقع داشتن نمیان پیشم سلام بدن و این حرفا.پس بهم بگو که چی میخوای."
لیام یکم به خودش لرزید.
"من تورو از توی کافهتریا دیدم و راستشو بخوای،فکر کردم که خیلی کیوتی."خون توی صورت زین دوید و باعث شد یه رنگ قرمز،گونه هاشو رنگ کنه.
پسر!این اولین باری بود که یه نفر از اینجور حرفا بهش میزد!"اوه،ممنون!این اولین باری بود که چنین چیزی میشنیدم."
زین چشماشو بست و لبخند زد.بعد خودشو رها کرد روی چمنا و دستاشو زیر سرش گذاشت.لیام سرشو تکون داد.با یه نگاه مهربون به اون پسره خوشگل خیره شد.
بدون اینکه متوجه بشه،برای چند ثانیه نفسشو نگه داشت.
لعنتی،آدمی که جلوش دراز کشیده بود واقعا زیبا بود."من میتونم متوجه بشم که بهم خیره شدی لیما."
زین حرف زد و باعث شد که لیام نگاهشو ازش بگیره و به یه جایی پشت زین خیره بشه.مو خرمایی ریز ریز خندید.
"اسم من لیامه،لیما یه جوریه.آدم یادم لاما میوفته"زین چشماشو باز کرد و خندید.
چشماش جمع شدن و زبونش پشت دندوناش قرار گرفت.
لیام نتونست جلوی خودشو بگیره و به این فکر کرد که زین وقتی میخنده چقدر جذاب میشه."من یکم کنجکاو شدم."
لیام گفت.زین ابروهاشو داد بالا و منتظر موند تا لیام حرفشو ادامه بده.
"چرا تاج گل!؟منظورم اینکه تو به جای کلاه کپ یا بنی تاج گل گذاشتی."
لیام لباشو خیس کرد.
"نه اینکه عجیب باشه،اتفاقا تو خیلی باهاش خوشگل به نظر میای.ولی میدونی من آدمای زیادی رو ندیدم که اینکارو بکنن.متوجه منظورم میشی!؟""آره،میفهمم"
زین نخودی خندید.
لیام خیلی تند حرف میزد و زین اولین بار بود که چنین کسی رو میدید.لیام خیلی دراماتیک لبخند زد،بعدش زین موضوع بحث رو عوض کرد و لیام متوجه شد که لهجهی زین خیلی قشنگه.
این اولین باری بود که لیام فهمیده بود یه لهجه میتونه قشنگ و قابل ستایش باشه.
یا حداقل،لهجهی زین اینجوری بود.
—
امیدوارم خوشتون بیاد و ترجمههم خوب باشه^^هممون از شرط رای متنفریم ولی من واقعا دوست دارم ک فنفیک بازدید بگیره پس اولاش تحمل کنید:"
با بیستا ووت و سی تا کامنت چطورید؟!🌚💕
YOU ARE READING
Flower Crowns (Ziammayne)
Short Storyجایی که لیام عاشق پسری با موهای صورتی و تاج گل میشه، همه چیز عالی پیش میره تا اینکه گلها پژمرده میشن، درست مثل اون پسر. Highest rank : 2 in short story 🧚🏿♀️ 'Persian Translation' Original story by @ziamstunes