اون بعدازظهر، لیام داشت از مدرسهاش به سمت بیمارستان میرفت.
هوا تقریبا سرد بود و لیام داشت خیلی آروم قدم برمیداشت.اون دستاشو فرو کرد توی جیباش و یه نگاهه کوتاه به ساختمون بیمارستان انداخت.
ابروهاش از تعجب بالا رفتن وقتی که یه اندام آشنا رو روی سقف بیمارستان دید."زین!؟"
اون زمزمه کرد.لیام خیلی سریع وارد بیمارستان شد.دوید سمت آسانسور و بی توجه به نگاه عجیب مراجعه کنندهها،تند و تند دکمهی آسانسورو فشار داد.بالاخره پرید توی آسانسور و دکمه 'پشت بام' رو زد.
دینگ!
لیام از آسانسور بیرون اومد.باد سرد تمام صورتش رو بوسید و باعث شد که پسر مو خرمایی یکم به خودش بلرزه.
اون یه نفس پر از درد کشید وقتی که پشت زین رو دید درحالی که روی لبهی پشت بوم وایستاده بود و یکی از پاهاش آزادانه توی هوا میچرخید.
"کی-لیام؟!"
زین با لحن گیج پرسید.
"تو اینجا چیکار میکنی؟!"لیام آب دهنشو قورت داد.میدونست که زین گریه کرده چون از روی صدای لرزونش کاملا مشخص بود.
اون خیلی سریع به سمت مو صورتی رفت،از لبهی پشت بوم کشیدش کنار و سعی کرد تا با استفاده از بدن خودش،اندام نحیف و لاغر زین رو مثل یه پتو بپوشونه.بدن زین منقبض شد.یه مدت طولانی گذشت ولی زین هیچ حرکتی نکرد،لیامم همین طور.
عضله های پسر مو خرمایی همچنان دور سینهی زین حلقه شده بودن."لیام."
زین گفت،صداش شکسته بود و بالاخره لیام رو بقل کرد."هیسس"
لیام حلقهی دستاشو تنگ تر کرد و برای آروم کردن زین،کف دستاشو آروم روی کمرش حرکت داد.
"زین،میخوای بهم بگی که چه اتفاقی داره میوفته؟!"زین حس کرد قلبش افتاد توی شکمش وقتی که صدای نرم و مهربون لیام توی گوشش پیچید.
بدون اینکه خودش بخواد،یه آهه کوچیک از بین لبای لرزونش فرار کرد.لیام چشماشو بست و به سختی آب دهنشو قورت داد.
حس میکرد یه چیزه دردناکی راه گلوشو بسته،و این اذیتش میکرد،خیلی زیاد.
"حرفاتو بریز بیرون،همه چی خوبه.من پیشتم زین."زین حس کرد نفساش کوتاه و کوتاه تر میشن و حتی کنار هم قرار دادن کلمه ها و ساختن جمله تبدیل شده به سخت ترین کار.
"اون-اونا گفتن سرطانم داره بدتر میشه.به خاطر یه دلیله لعنتیه عاشغالی.هیچ جهنم دره ای نیست که من بتونم از دست این سرطان لعنتی فرار کنم و اونجا قایم بشم. من میدونم دیگه هیچ راهی برام نمونده.لی، من از چشمای پر از ترحمی که هر روز براندازم میکنن خسته شدم."
YOU ARE READING
Flower Crowns (Ziammayne)
Short Storyجایی که لیام عاشق پسری با موهای صورتی و تاج گل میشه، همه چیز عالی پیش میره تا اینکه گلها پژمرده میشن، درست مثل اون پسر. Highest rank : 2 in short story 🧚🏿♀️ 'Persian Translation' Original story by @ziamstunes