Chapter 1

324 27 4
                                    

"بعد از تو،
به تمامِ نبودن ها عادت كرده ام
به تمام رفتن هاى غافلگير كننده
به تمام دروغ هاى شيرين
به تمام شب هاى صبح نشدنى
راستش را بخواهى،
من عادت كرده ام
به اين زندگىِ بدونِ تو. " 

روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودم و چای گرمی که مهماندار بهم داده بود رو مینوشیدم 
و کتاب مورد علاقه ام که بار ها خوندمش رو میخوندم...

تقریبا نیم ساعت دیگه روی خاک شهر لندن فرود میومدیم
داشتم به آخرین سفرم فکر میکردم
به آخرین کشوری که توی آسیا رفته بودم

"کره"
بازدید از مقبره ها و آرامگاه های معروف قدیمی اون شهر ،دیدن اون مردم جالب و مهربون ،کلی روحیه خوب واسم ایجاد کرده بود.

علاوه بر اون ،اونجا با یه دوست خوب هم آشنا شدم
"جی اون"
اون دختر چشم بادمی ، مو مشکی با اون صدا دلنشین که تو این چند وقت حسابی با هم دوست شده بودیم مثل من اون هم عاشق ماجرا جویی و سفر به جاهای مختلف دنیا بود.
در واقع این ویژگی اون باعث شده بود که من از اون خوشم بیاد... زمانی که داشتم وسایلم رو برای برگشت به لندن آماده میکردم اون وارد اتاقم توی هتل شد و گفت که دلش برام تنگ میشه و درسته که از هم دوریم ولی میتونیم از طریق تماس تصویری با هم صحبت کنیم و من هم اینو قبول کردم چون چاره ای نداشتم و نمی تونستم برای دیدنش همش در حال سفر باشم...

خانم ها و آقایان ، مسافران عزیز کمربند های ایمنی خود را ببندید ؛در حال فرود هستیم...

مهماندار اینو توی بلند گوی هواپیما گفت

درست الان توی آسمان لندن پرواز میکنیم ...

ما رسیدیم...

خب فکر کنم برای شروع یا حالا مقدمه این فف خوب باشه...از پارت های بعدی بیشتر می ذارم

Hadi3

War Queen (H.S)Where stories live. Discover now