Chapter 7

150 25 24
                                    


YOᑌ'ᖇE TᕼE ᗷEᏚT ᗰEᗰOᖇY TᕼᗩT I

ᗯIᒪᒪ KEEᑭ ᖴOᖇEᐯEᖇ :))

"تو بهترین خاطره ای هستی
که تا ابد نگهش میدارم "

سرم درد میکنه...
انگار جنگ جهانی سوم تو سرم رخ داده...
لعنتی هیچی یادم نمیاد...
دیشب چیشد؟!...
اصن من کجا ام...

اینارو با خودم گفتم

به آرومی چشمام رو باز کردم ...سرم هنوز خیلی درد میکرد ... تمام بدنم خشک شده بود... مثل موم مجسمه سازی بودم که اگه شکلم می دادی همون طوری میموندم...
چشمام که باز شد تونستم محیط اطرافم رو بهتر ببینم ...
دیوارا به رنگ طوسی، یک کمد سفید و یک میز آرایش سفید و...
اوووووه

من تو اتاق خودمم...صبر کن ببینم...
دیشب یکی اومد تو خونم و چیزای مبهمی رو بهم میگفت...صداش مثل ضبط صوت تو سرم اکو شد...

" تو از جونت سیر شدی؟! "

" دوست داری بدونی من کیم؟!"

"من اون کسیم که قراره کابوس این مردم بشه "

"تو چی میخوای؟"

"تو"

اون مرد کی بود ... پس الان کجاست؟!...اون مگه با یه چیزی محکم به سرم نزد ... پس چرا نمردم؟!...شاید تبدیل به یه روح یا همچین چیزی شدم...یا من نباید الان دزدیده شده باشم یا یه همچین چیزی مثل این؟!...
اینا خیلی برام مبهمه...

پس چرا صحیح و سالم تو تختم؟!...
ینی همش خواب بوده و من توهم زدم...

نمیدونم ...مغزم داره از هم متلاشی میشه ...

آروم پام رو از تخت رو زمین گذاشتم به حالت نشسته نشستم...
یه مقدار دستم رو مالش دادم که از کوفتگی در بیاد...

آروم بلند شدم به سمت آشپز خونه حرکت کردم ...
اصلا ساعت چنده؟!...ااااااا خدا تو روز اول کاریم...

ساعت ۶:۳۲ صبح بود...
اوه نه من وقت ندارم باید برم رستوران ...

من دیشب خواب دیده بودم و مثل احمقا صبح داشتم تحلیلش میکردم...
مزخرف ...

من آماده شدم و به فرانک گفتم تا بیاد دنبالم...
اون جلوی خونه نگه داشت...
اون عینک رو زد رو موهاشو و از پنجره اون ماشین قدیمی گفت

امروز خوب به نظر میرسی تلما !

ممنون تو هم خوشتیپ شدی...

اون واقعا جذابه ... من خیلی خوشحالم که همچین دوست باحال و خوش تیپی دارم ...

ما رسیدیم ...
من اولین کاری که کردم سریع کیفم رو تو اتاق وسایل های کارمندان گذاشتم و پیشبند و کلاه مخصوص آشپزی رو روی سرم گذاشتم ...

غذای امروز ناگت مرغ و اسفناج

دسر اصلیمون بستنی شاه توت

War Queen (H.S)Where stories live. Discover now