خسته است اين قلب،
از درد هاىِ بى درمان
از زجر هاى بى پايان
از اين زندگىِ بى " تو "
اين قلب خسته است،
لطفا كمى مراعات كن
حالِ بدش را...توی راه برای خودم آهنگی که حتی اسمش رو نمیدونم زمزمه میکردم و و به آسمون خراش بالای سرم نگاه میکردم ...
اگه میدونستم تا این حد سوپر مارکت از خونم دوره تا به الان چطوری تا اونجا میرفتم...
با خودم خندیدم...
من باید یه ماشین بخر و این اتفاق می افته اصلا شایدم یه موتور خریدم ...
این جوری مدرن تره..."سوپر مارکت eigg"
خب اینم از این...با خودم گفتم
وارد فروشگاه شدم که در ورودی فروشگاه صدا داد...که این به این معنیه که حضور یک شخص زنده در یک فروشگاه است..."اوه خدا من از کی انقد کلیشه ای حرف میزدم!!"
به خودم گفتم
به دور و اطراف فروشگاه نگاهی انداختم ...فروشگاه به اون بزرگی خبری از هیچکس نبود ...مگه ساعت چنده؟؟+"سلاااام"
_اوه خداااای من ترسیدم!!
من گفتم و به اون زن مسن که لباس کارکنان فروشگاه رو پوشیده بود نگاه کردم...+عزیزم ببخشید که ترسوندمت...
_نه نه مشکلی نیست
+چه چیزی نیاز داشتی عزیزم من میتونم کمکت کنم
_من فقط یه سری خرت و پرت برای یخچال خالی میخواستم، همیناون یه لبخند شیرین زد و من رو همراه خودش کشید...
+خب دخترم میتونی اینجا وسایلی رو که میخوای تهیه کنی...و بعد به صندوق داری بیا تا دیوید اون هارو برات حساب کنه...
من ازش تشکر کردم و مشغول گشتن توی خوراکی های فروشگاه شدم...
به سمت صندوق داری رفتم...
به کسی که پشت صندوق بود نگاهی انداختم...
"واااای خدا چه قیافه ترسناکی،من دیگه نمیخوام هر روز به اینجا برای خرید بیام که با چهره ترسناک این موجود رو به رو بشم..."این رو به خودم گفتم
وسایل رو روی اون ریل خاموش که غذا ها ازش رد میشه گذاشتم
مرد اول به خوراکی ها بعد به من یه نگاهی انداخت...
آخه این چه کاریع که با تتو روی گردن و حلقه رو بینی و ابرو لذت ببری...از نظر من که فقط قیافه خودت رو ترسناک میکنی...
اون به یک حالتی که من اصلا خوشم نمیاد نگاه کرد بعد به آرومی خوراکی ها رو توی پلاستیک گذاشت به طرفم گرفت و دستش و دراز کرد تا کارت رو بگیره ...
کارت رو بهش دادم
"اوه خدا زود باش ...دیگه نمیتونم بهش نگاه کنم"بعد از اینکه کارت رو داد تشکر کردم و از اون فروشگاه به سرعت بیرون اومدم...
با خودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم
تلما بهتره خودتو عوض کنی آخه این چه وضعشه!!
تا آخر عمر با شکاکی به مردم و ترس از اونا که نمی تونی زندگیت رو بگذرونی...!!به سمت خونه حرکت کردم
توی راه همش صدای خش خش برگی رو می شنیدم
با توجه به این که من پا روی برگای روی زمین نمیگذاشتم...
من به پشت سرم نگاهی انداختم و ولی هیشکی نبود که نبود..."هی تلما تو الان به خودت گفتی که دیگه اینجوری نباشی ولی حالا ببین..."به خودم گفتم
هوف کشیدم و دیگه به صدای پشت سرم نگاهی نینداختم
کلید رو توی درد گذاشتم و داخل شدم به سمت آشپز خونه رفتم تا یه فکری برای شکمم بکنم...
بعد از اینکه صبحانه ام رو خوردم به سمت تلویزیون رفتم تا سر خودمو گرم کنم...
"من لانا کندی از لندن گزارش میدم
امروز در یکی از بانک های لندن با یک آتش سوزی و یک دستبرد چند میلیاردی مواجه هستیم...
باندی دزدی معروف لندن به بانک لویدز دستبرد چند میلیاردی رو زدند...
رئیس این باند" هری استایلز " با کمک باند بزرگ خود به این بانک صدمات زیادی وارد کردند..."آآآآآآه خدا این زنیکه چقدر حرف میزنه
با خودم گفتم
کاری نداشتم و حوصلم داشت سر میرفت بنابراین تصمیم گرفتم که کل روز کتاب بخونم ...
________________________________
اوه خدای من عقربه ساعت ۱۲ رو نشون می داد...
وقت خوابه کتاب رو کنار گذاشتم و به سمت تختم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و به آخرین خبری که شنیدم فکر کردم..."اون چقدر ماهر بوده که تونسته به یه بانک به اون بزرگی دستبرد بزنه؛ و اینو جانندازم حتی آتیش هم زده "
خب خوبیش اینه که من توی اون بانک حسابی نداشتم!!"
این و گفتم و باصدای بلند خندیدم...
اوه خدایا من یه احمق واقعیم...
تمام شب فکر پیش اون بود و اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد...
۷۰۷ تا کلمه:|
پشمام ریخت دفعه های پیش دیدن چقدر کم بود ولی حالا از خجالت در اومدم🤣😅عاشقتونم دوستان ...بد نیست اگه که می تونید کامنت و ووت بذارین...
من ۵ تا کامنتم بسمه بخدا 😅😃
چون تازه اول کارم...
خب جیگرتونو بخورم خیلی حرف زدم...
پارت بعدی رو هم تا دوسه روز دیگه می ذارم 😄😍
Hadi3
YOU ARE READING
War Queen (H.S)
Fanfictionملکه رویا ها با ملکه جنگی زمین تا آسمون فرق داره ملکه جنگی رنج دیده ولی ملکه رویاها تو رویا ها به سر میبره... دختر با تجربه و رنجور که تو این دنیا هیچی جز خودش رو نداره... این تلماست ملکه جنگی خودش... آشنایی هری و تلما به صورت تصادفی نبود... Hadi3