"تو رَفتهای و مَن اُفتادهام
تو از دَست،
مَن از پا... "د . ا . ن .شخص سوم
او با مو های بلند قهوه ای خود پا بر روی شن ریزه ها می گذاشت و نسیم صورت و موهای او را نوازش میکرد و رد می شد ...
به آینده فکر میکرد ...
در افکار خود غرق شده بود و فقط به راه خود به سمت خانه ادامه میداد و متوجه رهگذران دیگر نمی شد ...
او نگاهش آرام و حرکاتش و زندگی اش بی تلاطم بود و خیالش تخت...
صدای آن زن پیر هنوز به صورت زمزمه وار در گوشش نجوا میشد ...
انگار این صدا دست بردار نبود و مدام در گوشش اکو میشد ..." قراره بزرگترین باند دنیا به گاو صندوق شهر دستبرد بزنن "
" وااااای تلما دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ؛ تمام پسنداز های من تو اون گاو صندوقه همین طور کل مردم این شهر "
" دیگه مغزم جا نداره برای خبر های بد دیگه "
" اخبار هم نه از چهره های اعضای اون باند عکسی داره نه از رئیسش "
" تازه گفتن با وجود این مشکل ، تو این چند روز که این شایعه میچرخه از خونه هاتون بیرون نیایید "
" گفتن تنها جایی که در طول روز میتونین برین
۱. محل کار
۲.خونه "" گفتن دنبال یه نفر هم میگردن ؛ خدا کنه که اون یه نفر من نباشم..."
" تلما این ها رو بهت میگم تا بیشتر مواظب خودت باشی چون تو ،تو خونه تنهایی..."
"میگم بهتر نیست بیای پیش ما؟!...اینطوری امن تر نیست؟!..."
حرف های آن زن پیر حال آن دختر را پریشان کرده بود ...
به نظر خود او یک ترسو بود ؟؟...
یا بیش از حد به قضیه مشکوک بود؟؟...
تلما هم دختری ترسو و هم بد بین بود ...ولی گاهی بد بین بودن برای نجات از خطرات احتمالی بد نیست...د. ا. ن. تلما
بالاخره با قدم زدن تو این هوا که تقریبا میشه گفت نزدیکه بارون بیاد ؛ رسیدم خونه ....
بعد از شنیدن خبر از دهن گریس تمام ترس وجودم و گرفت .حالا تمام اون حرف ها ی پدر و مادرم راجب استرس دائمم و توجیه های پزشک و کاملا فراموش کردم و همه اون استرس ها به سرعت برگشت...
من قبل از تصادف هم این مشکل رو داشتم ولی با تصادف این مشکل چند برابر شد...
من اولین کاری که کردم تمام پنجره هارو بستم و قفلشون کردم ...اتاق های خواب پدر و مادرم و خودم اتاق زیر زمین به غیر از دستشویی رو تا جایی که تونستم بستم و قفلشون کردم...
بعد از اینکه از بسته شدن مطمئن شدم رو کاناپه گرمم نشستم و نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم....
لعنتی من نمیتونم روزم رو اینجوری بگذرونم باید کار پیدا کنم...
شاید باید به فرانک بگم ...اون میدونه چیکار کنه...موبایلم رو از جیب پشتم در آوردم...اوه خدا تمام این مدت من رو این بدرد نخور نشسته بودم...
تو کانکتس دنبال فرانک گشتم ؛وقتی پیداش کردم شمارش رو گرفتم ...
بعد از دو بوق برداشت...واااااو تلمااااا بالاخره...چه خبر از این طرفا؟؟
ممنون فرانکی...خوبم تو کجایی؟؟
خوبم...در ضمن فرانک نه فرانکی... هیچی پیش دوستامم...اتفاقی افتاده؟؟
نه اتفاقی که نیافتاده ، فقط دنبال کار می گشتم گفتم شاید تو بتونی کاری کنی...
کار؟؟!... انگار میخوای اینجا موندگار بشی...دیگه به ماجراجویی ادامه نمیدی ؟؟
نه فعلن... میخوام یه چند وقتی اینجا بمونم
خب چه خوب که زنگ زدی آخه دیوید دنبال کسی می گشت که آشپزیش خوب باشه ... مطمئنم تو بدرد این کار میخوری...البته اگه تا امروز نری دیگه استخدام نمیکنه ...
اووووو واقعا؟؟...فرانکی ازت واقعا ممنونم...پس امروز ساعت ۴ چطوره؟؟
خب قابل نداشت...در ضمن فرانک نه فرانکی...آره تا همون ساعت خوبه فقط مواظب باش دیر نکنی...
خندیدم و گوشی رو قطع کردم
خب دیگه بهتر از این نمیشه
امروز حتما باید برم
ساعت ۴ساعت کاری فرانک هم هست
خب خوبه اون میتونه اونجا باشه تا من رو معرفی کنه...ساعت ۳:۲۰
ساعت رو که دیدم کتابم رو کنار گذاشتم و رفتم تا آماده بشم
بدنم بوی گند عرق میداد...بنابر این سعی کردم یه دوش سریع بگیرمبعد اینکه دوش گرفتم با حوله بیرون اومدم
وقتی ساعت رو دیدم ۳:۴۰ اوه خدای من اصلا وقت ندارم تا آماده بشم...با یه آرایش ملایم و یه سویشرت مشکی و جین آبی اکتفا کردم و وقت نداشتم چیز جالبی بپوشم ...
به فرانک زنگ زدم تا بیاد دنبالم و باهم بریم...
فرانک جلوی خونم توی ماشین منتظر من بود...
سوار ماشین شدم ...
توی راه من و فرانک درباره اینکه قراره امروز رئیسش ازم چی بخواد می پرسیدم و اون جواب میداد...اون قراره بگه چند تا غذا براش درست کنی اگه خوب باشه تو یکی از آشپز ها میشی و میتونی اونجا کار کنی همین!...که من مطمئنم قبول میشی...
تلما نگرانش نباش...
ما مشغول صحبت بودیم که بدون اینکه متوجه بشم دیدم که رسیدیم....
من میتونم ...
حداقل تو این چند روزی که شهر کوچیکمون نا امنه باید کار کنم تا این از سرم بپره..._______________________________
اهم اهم...
۱ ۲ ۳ امتحان میکنیم...
سلووووووم😍
جیگرتونو بوخولم😎🍑
خب من با یه پارت تپل برگشتم✌🙂💐
اول از همه بوسم کنید😋😁❤
دوم ووت کنید و کامنت بزارید...ممنون😻
پشملکو هاااااای من 💫💦💦
رفتم تا آخر امتحانا :دی
شوخی کردم...اه برو دیگه رو مخ 😂
Hadi3
YOU ARE READING
War Queen (H.S)
Fanfictionملکه رویا ها با ملکه جنگی زمین تا آسمون فرق داره ملکه جنگی رنج دیده ولی ملکه رویاها تو رویا ها به سر میبره... دختر با تجربه و رنجور که تو این دنیا هیچی جز خودش رو نداره... این تلماست ملکه جنگی خودش... آشنایی هری و تلما به صورت تصادفی نبود... Hadi3