Chapter 6

132 22 20
                                    


" افسوس
این دنیا
برای دوست داشتن
خیلی کوچک است
خیلی کوچک... "

باورم نمی شد  که برای کار قبولم کردن !!
من یه پیش غذا ، غذای اصلی و دسر مورد علاقه خودم رو درس کردم و دیوید که سرآشپز اونجا بود اولش انگار نمی خواست قبول کنه ولی وقتی از غذا ها چشید نظر ۳۶۰ درجه چرخید...
بهم گفت که از فردا میتونم مشغول کار بشم و من استرس فردا رو داشتم...

فرانک بعد از اینکه من تو کار رستوران استخدام شدم ؛ منو برد مک دونالد تا همبرگر بخوریم...
ما تو پارک قدم میزدیم و اتفاقاتی که تو این زمان با نبود من افتاده بود صحبت میکرد...

تلما باورت نمیشه جیسون تو یکی از پارتی ها انقدر خورده بود که رو یه دختر بالاآورد ... باید قیافه دختر رو میدیدی ... عالی بود
جیسون فرداش حتی یادش نبود که به پارتی رفته و روز بعدش توی کالج اون دختر دیدشو جلوی همه به اون سیلی زد...من این حجم از تعجب رو نمی تونستم تحمل کنم...حالا باورت میشه ؟؟
واااااای فاااک نمیتونم باور کنم...

چی شده مگه؟؟

لعنتی تلما اونا بعد چند روز از هم خوششون اومد و الان با هم قرار میزارن !!

بعد از اینکه حرف هانمون تموم شد ما به خونه هامون رسیدیم من به سمت خونه خودم رفتم و با فرانک خداحافظی کردم...

آفتاب داشت خودشو قائم میکرد و کم کم غروب شد و خبری از آفتاب نبود

پرده هارو کنار زدم چون دیگه خبری از آفتاب نبود ...
تی وی رو روشن کردم ...
داشت یکی از سریال های طنز مورد علاقه رو نشون میداد...
Shameless
از نظر من اون یکی از بهترین سریال های اجتماعی و طنزی که دیدم
اونا یه خانواده بهم ریخته بدون مادر و شش تا بچه هستن...تو زندگی شون هیچی ندارن ولی اونا شادن...
درست مثل قبل از مردن پدر و مادر من تو اون تصادف...

از نظر مادی مرفه نبودیم ولی هر روز با هم بودیم درکنار هم...
با یاد آوری خاطرات لبخند محوی رو صورتم پیدا شد...

آخر شب بود که تی وی و خاموش کردم و به سمت تخت خوابم رفتم ...
روش دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد...


" تقققققق "
" یا مسیح "
در حالی که نفس نفس میزدم از جام به سرعت بلند شدم...

" شت "
داشتم به آرومی راه میرفتم که پام به لیوان خورد...
آخه این فاکی این پایین چیکار میکرد؟!
هر چی ترس تو دنیا وجود داشته، الان به سراغ من لعنتی اومده بود...
خداااایا اون چیزی فک میکنم نباشه...
نکنه اینا همش خواب و من توهم زدم؟!...
دارم رسما عقلم رو از دست میدم...

اون صدا صدای چی بود؟
اونم این وقت شب توی خونه یه دختر فاکی تنها ؟؟!!
در حالی که دوست پسر نداره !..
فاک تلما این چیه که تو میگی ؟؟
فک کنم صدا از آشپز خونه بود ... چوب بیس بالی که فرانک بهم هدیه داده بود رو برداشتم و از پله ها به آرومی پایین رفتم...میتونستم غرق سرد و رو پیشونیم حس کنم...شاید نباید میومدم پایین و به پلیس زنگ میزدم من یه احمقم...

سعی کردم دوباره بدون اینکه صدایی ایجاد کنم از پله به سمت اتاقم برگردم ...
وسطااای راهرو بودم که صدایی شبیه به لولای در شنیدم...
نتونستم تکون بخورم و کاملا از ترس خشکم زده بود...
برگشتم و سریع عقب رو نگاه کردم ...

" هوووووف تلما تو قطعا دیوونه شدی ! "
آروم با خودم زمزمه کردم...




" فکر نمیکنم ... "   

  با شنیدن این صدا زانوهایم به لغزش افتاد و نتونستم تکون بخورم ...

بعد از دو مین به آرومی برگشتم ...
کسی رو دیدم که تقریبا ده قدم با من فاصله  داشت...
شت ... تو اون تاریکی چیزی دیده نمی شد یا بهتره بگم چشم چشم رو نمی دید ...
تو اون تاریکی وقتی بیشتر دقت کردم فقط فهمیدم قدی بلند تر نسبت به من داره ...

تمام شجاعتم رو تو گلوم جمع کردم و سعی کردم حرف بزنم...

" تو ؛ تو کی هستی؟؟... تو خونه من چیکار میکنی؟!"

به راحتی ترس رو میشد تو صدام شنید ...

بعد از چند دقیقه که منتظر جواب بودم و هیچی نشنیدم ترسم بیشتر شد و با صدای بلند گفتم :

" هی با توام مگه نمی شنوی؟ "
" یا بهتره بگم مادر زادی کر هستی "

" هی دختر تو از جونت سیر شدی ؟؟ آره ؟ "

اوه نه من چه غلطی کردم...بالاخره تونستم از رو صداش تشخیص بدم که اون یه مرده و زیاد هم پیر نیست...
خدای من به تو پناه میبرم کمکم کن...دارم دیوونه میشم ...

من الان اینجا از ترس میمیرم یا به دست این قاتل زنجیره ای...

اون بالاخره شروع به حرف زدن کرد...

" خب دختر کوچولو میخوای بدونی من کیم آره ؟... خب من بهت میگم ! "

حس کردم که اون شروع به راه رفتن کرد ...
خدایا الانه که از لرزش زانو های من سقف بریزه...
این دیگه چه مصیبتی بود که توش گیر افتادم ...
حالا که بیش تر فک میکنم میبینم داشتن یه دوست پسر خوب تو این موقعیت ها واقعا لازمه...
هاهاها... من نمونه ای از یه دیوونه کاملم... شایدم این طرز فکر من بخاطر موقعیتی که توش گیر افتادمه ...

میگن افرادی که دچار ترس شدید میشن در همون لحظه به هر چیز خنده داری که میتونن فکر میکنن تا ترس از سرشون بپره...منم الان به اون دچارم ...

" من ؛ من اصلا نمیدونم از جونم چی میخوای "

" من کسی هستم که قراره روزی کابوس مردم این شهر بشه "

" چی؟؟...خب اینا به من چه ربطی داره؟...تو چی میخوای؟؟ "

بعد از اینکه فک کردم پشتم واستاد گفت :

  " تو "

و بعد از برخورد شئ محکمی به ناحیه پشت سرم  و برخورد من با زمین دیگه نه هیچی تونستم بشنوم و نه چیزی ببینم و کاملا از هوش رفتم ...

        _____________________________

یو ها ها ها ...👽💀

پشم هایتان بریزد و من جمعشان میکنم ...😲💫😂

نظرتون چی بود ؟؟...به نظرتون اون کی بود؟ 🤔

خب ۹۳۰ تا کلمه شد منم پشمام ریخت 😥😂

خب جیگرتونو بوخولم 😍😘💦💦❤

ووت و کامنت حتما بزارین یادتون نره...✌😻

دوستون دارم🦄

Hadi3

War Queen (H.S)Where stories live. Discover now