Chapter 11

133 18 26
                                    


" نامه ای به خودم
دلتنگِ آدم هایی نشو که حتی برای فکر کردن به تو، یک ثانیه هم تلف نمیکنن..! "

فلش بک ...

در اتاق نشسته بود ...

با عروسک های خود صحبت میکرد و در دنیای 

کودکانه خود با عروسک ها به سر میبرد و با بوجود

آوردن هر شخصیت برای عروسکهایش و ساختن

ماجرایی برای آنها یک فیلم سریالی برای خود

میساخت ...

او شش سال و نیم بیشتر نداشت ... او موهایی

چتری و لخت ، بور و نرمی داشت ... در چشمهایش

سبزی طبیعت را میتوانست دید ...زندگی را

میتوانست در چشمهایش دید ...

ناگهان صدای بحث و جدلی که از طبقه پایین خانه

شان آمد تصوراتش را  بهم ریخت و با پاهای کوچک

خود به پایین پله ها به سرعت قدم بر میداشت...

بازهم دعواهای پدر و مادرش ... دلیل این دعوای

چند روز اخیر آنها را نمیدانست ؛ چون هنوز درک

این وقایع برای او که تنها شش سال و نیم از زندگی

اش می گذشت را نداشت ...

"وواااای ...خدا میدونه اگه اون مدارک به دست پلیس برسه چی میشه !! ... ما رو اعدام میکنن میفهمی؟! ...زندگی رو به کاممون تلخ میکنن "

" من اگه بفهمم کودوم مادر فاکری اون عکسها و فیلم هارو  گرفته نمی زارم یک آب خوش از گلوش پایین بره "

" الان وقت سرزنش کردن نیست ... اون موقعی باید این کار رو میکردی که پیشنهاد قاچاق مواد رو از طرف پدرت آشغالت قبول کردی ! "

آن پسر با وجود این فحاشی و داد و بیداد باز هم

صحنه را ترک نکرد ... چون او آغوش مادرش را

میخواست ... بوسه پدرش که بر سرش می گذاشت

را میخواست ... اما دعوای آنها تمامی

نداشت !...حتی با دخالت خواهر بزرگتر از خودش

هم این آتش بیشتر جان گرفت "

اون سعی میکرد که لباس مادرش را بکشد تا شاید

آنها متوجه حضور آن شوند ... ولی مادر و پدرش

آنقدر درگیر بودند که حتی گریه های آن را که با

صدای بلند بود را نمی شنیدند "

"هری ! "

"هری عزیزم تو اینجا چیکار میکنی ؟"
"تو نباید اینجا باشی برو تو اتاقت و با عروسکهات بازی کن منم میام پیشت ... گریه نکن ! "

War Queen (H.S)Where stories live. Discover now