"
ᴸᴵᶠᴱ ᴵˢᴺ'ᵀ ᴬᴮᴼᵁᵀ ᵂᴬᴵᵀᴵᴺᴳ ᶠᴼᴿ ᵀᴴᴱ ˢᵀᴼᴿᴹ ᵀᴼ ᴾᴬˢˢ , ᴵᵀ'ˢ ᴬᴮᴼᵁᵀ ᴸᴱᴬᴿᴺᴵᴺᴳ ᵀᴼ ᴰᴬᴺᶜᴱ ᴵᴺ ᵀᴴᴱ ᴿᴬᴵᴺ .زندگي اين نيست که منتظر بموني تا طوفان رد بشه، زندگي يادگرفتن رقص زير بارونه . "
د . ا . ن . تلما
الان دو روزه تو این اتاق حبس شدم و هیچ کس حتی به تخم های مبارکشم نیست که یه انسان داره تو این اتاق راه میره و گرسنه س و حتی آب هم نخورده ...
بهتره یه کم از اون حالت جدی و عاقل بودن در بیام و مثل بقیه دخترا باشه و این ترسم از اینکه از جون من چی میخوان رو کنار بزار ...
" آاااااهاااااااااای مادر به خطای عوضی این قسمتش رو یادت رفت که وقتی یکی رو به گروگان میگیری باید یه چیزی بدی تا از گرسنگی نمیره و گرنه نمیتونی ازش استفاده بکنی منظورمو میفهمی؟!....یا اینکه هیچکس تو خونه نیست و من واسه خودم دارم عربده میزنم ... آااااااااه "
هووووووووف
هر چه قدر ادامه دادم حتی صدای بال مگس هم نمیومد خدا شکمم به قار و قور افتاده ...
یعنی بعد از اینکه این اتفاق افتاد فرانک چیکار کرد ... یا اصلا دنبال من گشته میدونه من کجام؟!
فکرم مشغوله ... نمیدونم در عرض ۳۰ دقیقه بی ارزش چطور تونستم از اینجا سر در بیارم و گیر یه مشت آدم که تو کار های خلافن بیفتم ...
حتی ، به اندازه یه شیر غول پیکر گرسنمه ...
گوشه ی اون اتاق نشسته بودم و به در و دیوارش نگاه میکردم و فکر میکردم اگه برای من غذا نیارن از گرسنگی بمیرم ؟! ...
پوووووووف دیگه نمیدونم به چی فکر کنم !!صدای چرخوندن کلید توی در اومد و من سریع از سر جام بلند شدم و دیدم اون فردی که وارد شد زین بود ... واقعاااا؟!
خدا با من شوخی داری؟!الان تنها کسی که نمیخوام ببینم اینه ... عوضی خیانتکار !
خب شایدم برام غذا آورده ...خب مهم نیست که دربارش چی فکر میکنم ولی به تنها چیزی که الان فکر میکنم غذا عه..." هی خوبی؟! "
این دیگه چه جورشه بعد از دو روز غذا نخوردن به من میگی خوبی؟!...گاد کیل می !
" خودت چی فکر میکنی؟! "
" ببین تلما میدونم انقدر از دست من عصبانی هستی که بخوای گردن من رو بشکنی ولی خب اینجوری که میبینی دو روزه غذا نخوردی و این تقصیر من نیست هری گفت که بهت غذا ندم شاید خواسته اینجوری عذابت بده و حتی من نمیدونم چرا ، ولی خواهش میکنم بهش نگو که من برات غذا آوردم ؛ چون به شدت هم تو و هم من مجازات میشیم ؛ اوکی؟! "
من بدون هیچ احساسی بهش خیره شدم و سر تکون دادم و این به این معنی بود که اینو میزارم به حساب خیانتکاریت ! "
اون ظرف غذا رو جلو من گذاشت و قبل از اینکه از در بیرون بده به من گفت مواظب باشم و کاری نکنم که اون (هری) عصبانی بشه ...
من مثل قحطی زده ها به غذا ها حمله کردم و شروع کردم به خوردنشون...
د . ا . ن . هری
"الو هری؟!"
"جمااا ! حالت خوبه ؟ تایلر خوبه ؟"
"ما هر دو خوبیم ... دلمون برای خونه تنگ شده هری...پس کی ما از این خراب شده میایم بیرون ؟...تو به مامان قول دادی هری! ..."
" براتون خبر خوب دارم منتظر باشین ...خیلی دوستون دارم نمیذارم دیگه تو اون سلول ها بمونین
من میارمتون بیرون...""آخه چطوری؟! ... نگو که اون دختر رو گیر انداختین؟"
"اگه بگم دقیقا همینه چی؟"
"چیییییییی؟ ...اما هری اون هیچ ربطی به این موضوع نداره تو میتونی با اینکه بیگناهی ما رو ثابت کنی ما رو از اینجا نجات بدی ولی نه با واسطه اون دختر ! "
" شما با این کاری نداشته باشین ... خودم ردیفش میکنم "
"دوستت دارم هری "
"منم دوستتون دارم "
تلفن و رو میز گذاشتم و آه کشیدم
اون دختر میتونه بهترین راه برای آزاد کردن خواهر و برادرم باشه تا دوباره بتونیم خانوادمونو بسازیم ....این چند وقت من خیلی تنها بودم ...خیلی...
_______________________________
به طرز فاکینگی (عفت کلاممو از دست دادم:"|)
شرمنده ام که خیلی طولش دادم😶☹تو اواسط امتحانا سعی کردم بزارم درسته کمه ولی خب باز ببخشید😅😁
دوستون دارم یادتون نره ووت کنید و کامنت بذارید
چون همین کار شما پله ای رو به بالاعه برای من که قسمت های بعدی رو بذارم (پشماااااام ) جون جمله😂#Hadi3
YOU ARE READING
War Queen (H.S)
Fanfictionملکه رویا ها با ملکه جنگی زمین تا آسمون فرق داره ملکه جنگی رنج دیده ولی ملکه رویاها تو رویا ها به سر میبره... دختر با تجربه و رنجور که تو این دنیا هیچی جز خودش رو نداره... این تلماست ملکه جنگی خودش... آشنایی هری و تلما به صورت تصادفی نبود... Hadi3