[4] 18month

331 49 10
                                    

سال 2011

لویی همینطور که دست خواهر کوچیک ترشو گرفته بود با دست آزادش داشت پول بستنی هارو حساب میکرد برگشت و نگاهی انداخت به هری، هری مراقب سگ لویی بود و داشت شکم سگ لویی رو اروم نوازش میکرد
لویی وقتی باکس بستنی هارو گرفت آروم به پایین خم شدو خواهرشو با یه دستش بغل کرد و سعی کرد تعادلشو نگه داره رفت سمته زیر اندازی که انداخته بودن (لری رفتن به سنترال پارک توی نیویورک:])
هری اومد پیششونو رو زیر انداز نشست
-چی خریدی تاملینسون
هری با چشمای درشت و براقش از لویی پرسیدو به باکس بستنی ها نگاه کرد
"اوه هری یادم رفت برای تو هم بستنی بگیرم مگه تو هم میخواستی؟"
-یعنی برای من نخریدی؟
برق چشمای هری از بین رفت و به لویی نگاه کرد
لویی با قیافه ای که حس ترحمو به هری تلقیین میکرد نگاه کرد
بعد چند ثانیه سکوت
لویی بلند خندید
هری یه لحظه جا خورد و بعدش عروسک سگ لویی و سمتش پرت کرد
-تو ازت بدم میاد
هری اینو با خنده گفت و به نشونه ی اعتراض دستشو مشت کردو به پاهاش کوبید
•°•°•
لویی سگو خواهرشو فرستاده بود خونه و داشت با هری قدم میزد
هری خیلی تو فکر بود انگار سعی داشت یه چیزی رو یادش بیاره
انگار یه سوال بود
یه سوال که چند ماهه که میخواد از لویی بپرسه دستشو آورد بالا و پیشونیشو مالید انگار داشت مغزشو قلقک میداد که اعتراف کنه چه سوالی  میخواد بپرسه
-اهان یادم اومد
هری رو به لویی اینو گفتو خندید آروم
لویی ترسید چون واقعا یکدفعه ای بود
"چی رو یادت اومده عزیزم؟"
لویی با لبخند گفت و گونه ی دوس پسرشو نوازش کرد
-آمم چند ماه پیش وقتی تو خواب بودی یه خانومی زنگ زد گفتش که با تو کار داره آمممم......اسمش چی بود؟....آممم
هری دوباره پیشونیش رو مالید و اخم کرد تا یادش بیاد اسم اون دختر چی بود
لویی هم نگران داشت به هری نگاه میکرد و یه ابروشو داده بود بالا و لباشو جمع کرد بود و منتظر بود تا جواب هری رو بده
-آممم بریتنی؟......آمم نه.....بری.......نه این نبود آ داشت تو اسمش آم...
"بریانا؟"
لویی اینو با شک و خیلی آروم پرسید
هری بشکن ارومی زد و با خنده ی ارومی با سرش حرف لویی رو تایید کرد
-اره آره همین بود اسمش میخواستم بپرسم که این دختره کی بود؟
هری پرسیدو سرشو خم کرد
"خب اون دوستمه وقتی رفته بودیم کلاب......خب وقتی تو اومدی خونه منو بچه ها اونو پیدا کردیم پس.."
-اهان باشه فهمیدم
هری لبخند زد و دستشو کرد تو جیب هودیش و به روبه روش نگاه کرد و ازین خوشحال بود که لویی تو رابطشون عالی هست برخلاف دوس پسرای بقیه اصلا بهش دروغ نمیگه

لویی با یه قیافه ای که خودشم نمیدوست از کجا اومده داشت هری رو نگاه میکرد و داشت فکر میکرد هری چقدر بهش اعتماد داره که همه ی حرفاشو باور داره و نمیتونست باور کنه
اوه خدایا این پسر فرشتس

♡♡♡♡♡♡♡♡
اینم پارت 4 :]
امروز اومد واتپد دیدم فنفیک 183 تو فنفیکشن شده
منم چندبار اومدم بیرو از واتپد و دوباره رفتم توش تا ببینم واقعا همینه یا نه اشتب شده:]😹
آخه 2 روزه تازه پابلیشش کردم یکم عجیبه😹:]

Example | L.S Where stories live. Discover now