[6] 20 month and 1 week

311 45 36
                                    


هری نشسته بود رو صندلی راحتیش و از تو کولش کرم ضد افتابش رو بیرون آورد و با وسواس خیلی آروم رو پوست صورتش و دستاش و شکمش ماساژش میداد

لویی هم تو یه دستش گوشیش دستش بود قیافش طوری بود که انگار یه اخبار خیلی مهم رو دارن دنبال میکنه و با دست دیگش داشت نوشیدنیشو به هم میزد

-لویی لویی لویی داری با کی حرف میزنی؟
"دوستم"
-میشه منو ببری شنا؟
"خودت برو"
هری اخم غلیظی کرد و بطری کرم ضد آفتابشو سمته لویی پرت کرد که نتیجش درد گرفتن مچ دست لویی شد
-از وقتی اومدیم مسافرت سرت تو اون گوشیه به فاک رفته ی فاکیته یه بارم به من گوش ندادی هرچی که بت گفتم یکم اون گوشیه فاکیتو بزار کنارو به دوس پسرت توجه کن معلوم نیست با کدوم دختری داری لاس میزنی تاملینسون!
لویی خوب میدونست هری هروقت واقعا عصبی باشه به فامیلی صداش میزنه
خب لویی هم این روزا اوضاعه خوبی نداره پس اونم اخم کردو گوشیشو پرت کرد رو صندلیشو به هری نگاه کرد
"هری بهتره خودت خوب بدونی دیگه بچه نیستی میفهمی میتونی خودت بری شنا اوکی؟به تو هم ربطی نداره که کی سرم تو گوشیه یا نیست مطمعن باش اگه میخواستم بهت خیانت کنم زودتر از اینا میکردم"
لویی همه ی حرفاشو به هری شلیک کردو لیوانشو محکم گذاشت رو میزو بلند شد رفت تو هتل

•°•°•°•°•°•°

یک ساعتو چهل و پنج دقیقه و سی و پنج،سی و شش،سی و هفت،سی و هشت،سی و نه ،چهل...ثانیه میگذره
شاید سخت باشه که با دوس پسرت دعوای شدید بگیری و اون بره تو هتل ولی وقتی میری تا ازش عذر خواهی کنی پیداش نکنی و میشینی تو لابی و ثانیه هارو وقتی داری از شیک شکلاتت هورت میکشی بشماری

-خب معذرت میخوام!

هری همینطوری که از میلک شیکش میخورد چشاشو داد بالا و لویی و نگاه کرد و خیلی بی اهمیت دوباره ادامه به خوردنش کرد

-تند رفتار کردم خب آممم دست خودم نیست

"چرا نمیگی چی شده و خودتو راحت نمیکنی؟"

اوه اوه نخیر آقای استایلز چطور لویی میتونه خیلی راحت بگه که اوه من یه دخترو حامله کردم (عاقا اصن این بریانا اون بریاناعه واقعی نیست یه دختر دیگه که با شخصیت و آدمیزاد تره هست اوکی؟:|)
و الان  بچه ی لویی چهار ماه و یک هفتشه و لویی وقتی یه دخترو حامله کرد کرد تو یه رابطه بود.

-خب آممم......مامانم
"اوهوم؟"
هری با دهن پر منتظر بود تا لویی حرفشو کامل بزنه

-خب مامان من مریضه میدونی ک من نمیتونم تحمل کنم مادرم مریض باشه و.....اینا دیگه خب
لویی پشت گردنشو خاروند و با لبخند به هری نگاه کرد
هری هم چشماشو بست آروم و سرشو تکون دادو لبخند زد

°•°•°•°•°•
تو راه برگشت به لندن لویی فقط داشت از همه ی خدایان هندو و مسیح و هر خدا و پیغمبری که به ذهنش رسیده بود قدردانی میکرد و به خودش قول داد از این به بعد یکشنبه ها بره کلیسا تا دعا بخونه هنراه مادرش
هری هم به دوس پسرش لم داده بود و داشت رویا پردازی آیندشو با لویی میکرد کسی چی میدونه شاید اون یا بچه میخواست؟

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب اینم از این پارت دیگه:]
119 تو فنفیکشن ناموسا؟
خیلیه ها فقط یه هفتست که من پابلیش کردم این فنفیکو:]

Example | L.S Donde viven las historias. Descúbrelo ahora