[13] 26 month and 1 day

314 48 71
                                    


"هری"

لویی با صدای رسا هری رو صدا کرد در حالی که داشت دکمه ی سر آستینشو میبست و دنبال هری بود
و هری رو وقتی پیدا کرد که داشت زیپ بوتشو میبست

"هری مگه نشنیدی صدات کردم"

در واقع هری شنیده بود خیلی خوب هم شنیده بود ولی دلش نمیخواست اهمیتی بده
هری بلند شد و زانوشو با ضربات دستش از شر خاک روی زمین خلاص کرد

لویی چشماشو چرخوند وقتی دید هری بهش اهمیتی نمیده پس از اتاق بیرون رفت و یه لیوان آب سرد خورد تا حده اقل فراموش کنه که هری از وقتی بیدار شده بی محلی میکنه

هری کیف پولش و موبایلش رو برداشت و گذاشت تو جیب پالتوش لویی هم از آشپزخونه بیرون اومد

سوییچ ماشین رو برداشت و منتظر موند تا اول هری از در بره بیرون هری رفت بیرون بدون حتی یه نیم نگاه به لویی و یه اخم بزرگ روی صورتش.

لویی رفت سمت ماشین و قفلشو باز کرد و سوار ماشین شد ولی از تعجب چشماش گرد شدن وقتی دید هری رفت سمت ماشین خودش و سوار شد و گاز داد و رفت

لویی عصبی رو فرمون ماشین انگشتاشو تکون میداد و طی یک عملیات انتحاری ماشین رو روشن کرد و گاز داد (وقتی کصنمک میشوی:])

•°•°•°•°•

*دلیلتون برای صقط چیه

دکتر اینو پرسید وقتی که داشت نبض هری رو چک میکرد

"آمادگ-"

-لویی بچه نمیخواد

هری با جدیت تمام گفت و به دکتر نگاه کرد.دکتر جا خورد و چشم هاش گرد شد دستشو رو دسته دیگش کشید و به لویی نگاه کرد دگتر خوب میدونست که هری عاشق بچه هست و از ته دلش اینو میخواد چون اینو از چشماش و حرکاتش وقتی فهمید بچه دار شده متوجه شد

*خب مطمعنین فکراتونو کردین یعنی....اوه بزارین صادقانه بگم راه برگشتی نیستا خیلی ها حسرت بچه دار شدن رو دارن و شما میخواید از دست بدین

"ما....خب ما هنوز خیلی جوونیم"

-لویی خودت خوب میدونی که وقتی 50 سالمونه و یه گوشمون نمیشنوه نمیتونیم بچدار بشیم و ما الان بچه نیستیم اینقدری بالغ شدیم که از یه بچه مراقبت کنیم حتی امکانشم داریم

هری بدون حتی یه نگاه اینارو به لویی گفت و دستشو رو پیشونیش گذاشت.
لویی خوب میدونست حق با هری هست ولی دهنش بسته بود و نمیدونست چی بگه
هری وقتی دید لویی هنوز سکوت میکنه پاشد از جاش و رفت سمت اتاق دکتر
دکتر هم پاشد و پرستار رو خبر کرد.لویی فهمیده بود که دیگه دیر شده
هری خودشو وقتی پیدا کرد که رو تخت دراز کشیده بود و منتظر بود که دکتر کارشو بکنه اون دلش میخواست از ته قلبش فریاد بکشه بگه که نمیخوام همچین خیانتی به بچش بکنه اون بچه رو میخواد ولی نمیتونست
لویی در اتاق رو آروم باز کرد و اومد تو اتاق

"میشه تنها باشیم؟"

لویی اینو آروم به پرستار و دکتر گفت اونا سرشونو تکون دادن و از اتاق بیرون رفتن
لویی صندلی رو جلوتر کشید و به تخت نزدیک تر کرد تا بتونه بهتر با هری حرف بزنه.
هری مستقیم به دیوار رو به روش نگاه میکرد بدون هیچ حسی

"هری.......خیلی عاشقتم میدونی که؟"

هری برگشت سمت لویی و بهش نگاه کرد

-ادامش؟
-ادامه ی حرف دراماتیکت چیه؟اینکه هنوز آنادیگشو نداری؟یا خیلی متاسفی؟

هری اینارو با لحن آرومی گفت و با نگاه سردش قلب لویی رو درد آورد لویی خوب میدونست الان  هری از نظر جسمی و روحی حال خوبی نداره و واقعا نمیدونست باید چیکار کنه
لویی نفس عمیق کشید و دستشو رو صورتش کشیدو نفش عمیقی کشید و به هری نگاه کرد

"من نمیخوام اینطوری ببینمت..........من نمیخواستم ناراحتت کنم........من واقعا عاشقتم.......ولی نمیتونم"

لویی اینارو گفت و دست هری رو گرفت و رو گونش گذاشت
هری به لویی نگاه کرد چشماشو بست و وقتی چشماشو باز کرد هق هق بزرگی کرد و دستاشو رو صورتش گذاشت

-تو....نمی-نمی دونی این چه حسی داره....م-من بچه میخواستم همیشه...خو-خودتم میدونستی ولی هیچ اهمیتی نمی-دادی....من نمیخوا-خوام همچی-ن کاری بکنم....تو هیچوقت منو درک نکردی

هق هق های هری بیشتر شد لویی نمیدونست اون لحطه چیکار کنه اون تو یه دوراهی بود
اون باید انتخاب میکرد بین اینکه دل هری رو بشکنه و بزاره هری بچه رو سقط کنه
یا اینکه جلوی خودشو بگیره و با دوتا بچه زندگیشو ادامه بده
لویی کلافه موهاشو عقب برد و از رو میز بطری آب رو برداشت و درشو باز کرد و ب هری داد هری بطری رو از لویی گرفت و یکم ازش خورد و با آستینش اشکاشو پاک کرد


♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
های بیچز آیم بک:]
چطولین تو خماری مونده بودین نه؟:]
تازه 800 و خورده ای خواننده :"""]
این چند مدت آپ نکردم تا خواننده ها زیاد بشن حده اقل به 1کا برسن
ولی دیگ طاقت نیاوردم:]

Example | L.S Where stories live. Discover now