[12] 26 month

301 50 42
                                    

هری با عصابنیت دست لویی رو کشید و لویی داشت سعی میکرد که با سر نخوره زمین
-هی هی هی آروم هری چته

هری وایستاد وسطه حال

"چم شده من الان یل ماهه سعی میکنم بت یه چیز خیلی مهمو بگم ولی تو همیشه یا کار داری
یا پیش دوستاتی یا باید بری پیشه مامان(مامان لویی رو میگه:]) یا خسته ای "

هری با عصبیت تمام اینارو گفت و دستاشو روبهرو سینش گره زد و با اخم به لویی نگاه کرد

-میشونم هری

لویی لبشو کج کرد و رویه پاش واستاد و هری رو نگاه کرد
هری هول شد

"آم خب من..من حاملم"
هری اینارو گفت و به دیوار پشت لویی نگاه کرد

لویی یه ابروشو برد بالا

-هری تو یه پسری

"اره ولی حاملم"

-هری پسرا حامله نمیشن مگر اینکه اسب آبی ای چیزی باشی

"وای لو...دوست دارم دماغتو بشکنم"

راستش رو بخواین لویی میدونست که امکان حامله شدن هری هست چون هری یه بار آزمایش داده بودو اینو فهمیده بودن ولی داشت خودشو قانع میکرد که نه اون دوتا بچه نداره

-وای من تحمل یکی دیگرو ندارم

لویی خیلی آروم و زیر لب گفت

-ببین هری...خیلی از این بابت خوشحالم ولی...ما ننیتونیم بچه داشته باشیم باشه؟

لویی سعی کرد اینو با لحن آرومی بگه
هری وقتی اینو شنید میتونست حس کنه که قلبش تیر کشید یه جورایی حس میکرد که انگار قلبش شکسته

"تو.....یعنی تو....بچه ی من رو نمیخوای؟

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

خب بیچز
فعلا اینو داشته باشید
این داستان کوتاه رو بخونید بقیش رو بسپرید به من
من این قسمتو تو مد نوشتم😹:]
و اینکه کلی جشنواره دعوام و منم کلی مسیولیت دارم
و اینکه
بایدم واسه تغییر دکوراسیون اتاقم کلی چیزای کصشر بخرم:]
و اینکه من یه نویسنده میخوام:"]♡♡♡

Example | L.S Where stories live. Discover now