[7] 21 month

321 49 40
                                    

[آقا شما الان کویین منو تو عکس میبینید یه چی میگم پشماتون بریزه کهلانی بریاناعه:"]

لویی همینطوری که داشت خودشو تو آینه ی قدی اتاقش زیره نظر میگرفت و آستین پیراهنشو و آروم تا میزد و میداد بالا از تو آینه به هری هم نگاه میکرد که چطور داشت کرم مرطوب کنندشو رو صورتش ماساژ میداد و خیلی وسواس همه جای صورتشو مرطوب میکرد

لویی خیلی آروم دست چپشو برد سمت سمته راستشو آروم آستین اونو بالا داد خب لویی داشت وقت کشی میکرد چون هممون میدونیم لویی نمیخواد هری رو ببره به اون قرار  که با بقیه پسرا و بریانا هست

-میشه یکم زودتر؟ احساس میکنم دارم پشته یه پیرمرد 70 ساله راه میرم لو

لویی به خودش اومد و دید سد راه هری هست و هری میخواست ژل و شونه ی خودشو بر داره ولی لویی نمیزاشت

"هری میشه امروز نریم جایی؟"

لویی با  ناله گفت و هری رو تو بغلش گرفت و پایین گوششو بوسید

"من میخوام امروز کلی بغلت کنم بعد برات پیراشکی درست کنم بعد برای دسر شیر توت فرنگی و کیک برات بیارم هوم؟"

'نه لو من کلی خوشحالم قراره بریانا رو ببینم حدس میزنم اون یه آدم مهربون و فوق العادست نه؟اصن دوست پسر داره؟ تو گفتی حاملست باباش-

"خیله خب هری خیله خب نفس عمیق بکش"
لویی با یه لبخند عصبی گفت و سوییچشو برداشت
•°•°•°•°•°

"هری هری هری وایستا"

لویی اینو گفت وقتی هری دست لویی رو گرفته بودو داشت تند میرفت سمت کافه
لویی اینو گفت و دستشو رو سینه هری گذاشت و نگهش داشت بعدشم خودش کنارش موندو چشاشو بست و چنبار نفس عمیق کشید

-لویی مگه داری میری تست بدی که اینقد استرس داری بیا بریم اون دختره منتظرمونه

"هییییششش واستا هواسمو پرت نکن"

هری ابروشو داد بالا و دستاشو به هم گره زدو به ساعتش نگاه کرد
لویی چنبار نفس عمیق کشید و ناله کردو دست هری گرفت رو رفتن جلو در کافه موندن
آروم دستشو داشت میبرد جلو در که بازش کنه

-واییی لویی دوست دارم بندازمت  زیره چرخای ماشین چه خبرته زود باش

هری اینو گفت و دستشو سریع آورد جلو و در و باز کرد
دست لویی رو کشید و برد تو کافه
لویی دستشو جلو دهنش نگه داشت و به هری نگاه میکرد
هری چشاشو ریز کرده بودو داشت اطرافو نگاه میکرد تا فرد مورد نظرشو پیدا کنه

*هری!خودتی پسر؟
-بریانا؟

هری با خوشحالی گفت و خیلی سریع رفت سمت بریانا و بغلش کرد
لویی وقتی این صحنه رو دید از میزه کناریش که یه زوج جوون بودن که داشتن حرف میزدن یه صندلی برداشت و اورد عقب و همونجا وسط کافه نشست و دستاشو رو سرش گذاشت

"یا مسیح!"

"یا مسیح!"

▪میخوای مسیح رو احظار کنی؟جن دیدی؟روح؟دمون؟بشقاب پرنده؟ (موجودات شیطانی رو میگن دمون)

"یا مسیح لیام خفه شو"

•°•°•°•°•

هری یکم از شیک توت فرنگیش خورد و لبخندی به پهنای صورتش زد

-لویی اگه من میدونستم بریاناعی که میگی همین بریاناعه از خوشحالی منفجر میشدم

لویی یه دسمتا کاغدی برداشت و تاش کرد و رو پیشونیش که عرق کرد بود کشید
▪میدونی لویی من کازین(دخترعمه) ناتنی هری ام

بریانا اینو با خوشحالی گفت و با مشتش زد رو مشت هری

-من یه چندسالی بود که بریانا رو ندیده بودم

#پس این حتما باید جالب باشه که اتفاقی همو دیدید

نایل اینو گفت همزمان با اینکه داشت برای استوریش از کاپ کیک و قهوش عکس میگرفت

-بریانا لویی به من گفتش که حامله ای واقعا حیف شد که زودتر بهم نگفتی

▪آممم خب.....نمی-شت خب شمارتو نداشت

وقتی بریانا میخواست بگه خب خنگه دوس پسره فاکرت نمیزاره من بهت بگم  لویی محکم رانه بریانا رو چنگ زد که بریانا نفسش رفت و نزدیک بود گریش بگیره
(وای خیلی بده من یه دوست دارم اینطوری میکنه من نفسم میره:"])

هری از هیجان زیاد چمشاشو درشت کرد و نی رو از دهنش در آورد

-وایییی این خیلی هیجان داره مگه نه اینکه ببینی یه بچه ی کوچولو داری و براش لوازم بخری اوه خدا من عاشق بچم خیلی خوب میشه منو لویی هم یه روزی بچه دار شیم اونم دختر اسموش میزارم دارسی

هری با لحنی که دل لویی رو برده بود اینارو گفت و به بریانا نگاه کرد

▪حتما یه روزی تو هم بچه ی خودت رو داری هری!

"آره عزیزم چرا که نه منم دوست دارم یه روزی بچمو با تو بزرگ کنم"

لویی اینارو گفت و قلنج های گردنشو شکوند کاری که زین ازین متنفره پس زین فندکشو پرت کرد سمته لویی و لویی خندید و جاخالی داد
همه داشتن میخندیدن که یهو یه سواله خیلی خیلی بزرگ که هری رو بل خودش مشعول کرد تو اون صدم ثانیه رو بلند گفت

-بابای این بچه کیه؟

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آقا اینم از این پارت
یعنی بعضی از خواننده ها هستن ک عاشقشون شدم
همین دیشب یکیشون چن نفرو تگ کرد یعنی من داشتن اشک شوق میریختم
بعدشم که تو مدت خیلی کمی از این فف استقبال شد
119 تو فنفیکشن هم که هستیم
و اینکه
میخوام چن پارت دیگه اسمات بزارم
هری با جوراب دخترونه و پنتی:"]



Example | L.S Where stories live. Discover now