11. Brotherhood ;)

2.1K 317 32
                                    

در پشت سرش بست و به سمت اتاقش رفت.
' کجا بودی؟ '

صدای گرفته ای نظرش رو جلب کرد.
برگشت و لویی رو روی یکی از مبل ها پیدا کرد.

توی تاریکی نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود.
زین - چی شده؟ چرا اینجا نشستی؟

لویی تکونی خورد و نگاهی به آدمی که توی تاریکی ایستاده بود کرد.
لویی - چرا انقدر دیر کردی؟ نگرانت شده بودم.

زین لبخند نصف و نیمه ای زد.

هر کس دیگه ای بود تا الان راهش رو کشیده بود و توی اتاقش بود.
ولی لویی هرکسی نبود! نه وقتی صداش تا این حد گرفته بود و چشم هاش پر اشک بودند.

زین کنار لویی روی مبل نشست و پاهاش رو جمع کرد.
زین - آموزشگاه بودم. کارم طول کشید. چه اتفاقی افتاده؟

لویی - هری اینجا بود.
شکستن بغض لویی کافی بود تا زین بفهمه چی شده.

زین - لویی من نمیخواستم...
لویی سرش رو روی شونه ی زین گذاشت.

احمقانه بود که زین آرومش کنه وقتی خودش مسبب حال بد لویی بود.
لویی - یه جوری نگو انگار مقصری زین. اینجوری نگو. اینجوری که انگار حق با هریه.

زین چشماش رو روی هم گذاشت و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
لویی - بهم بگو که داری با لیام‌بازی نمیکنی زی. بهم بگو لیام با بقیه فرق داره.

زین‌نگاهی به آبی های طوفانی لویی کرد.
همیشه با لویی صادق بود‌.

سوالی نبود که لویی ازش پرسیده باشه و دروغ بهش جواب داده باشه.
ولی امروز و این لحظه لویی به حقیقت نیاز نداشت.

لویی الان فقط منتظر یه دروغ بود.
مهم نبود اگه فردا خلافش ثابت شه.

زین - لیام فرق داره.‌
لویی بیشتر به زین نزدیک شد.

لویی - خوبه
زین دست هاش رو دور لویی حلقه کرد و بدنش رو توی آغوش کشید.

واقعا ارزشش رو داشت که داشت اینطور به اطرافیانش آسیب میرسوند؟
لویی دست بند های زین رو به بازی گرفت.

کم پیش میومد که اون دستبند ها توی دست زین نباشند.
لویی - بریم بخوابیم.

لویی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
لویی - شب بخیر زی.

زین لبخند کمرنگی زد.
به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباس هاش از اتاف بیرون رفت.

چند ضربه به در اتاق زد قبل از اینکه وارد شه.
زین - میشه امشب اینجا بخوابم؟

لویی لبخندی زد و با دستش به کنارش اشاره کرد.
زین کنار لویی جا گرفت.

کسی چیزی نگفت.
کسی به حرفی لازم‌نداشت.

این یه جورایی قانون این خونه شده بود.
افراد این خونه همدیگه رو میفهمیدند ؛ میدونستند تو فکر اون یکی چی میگذره ، حتی وقتی به زبون نمیاوردن.

ps, I love You |Z.M| • |L.S|Where stories live. Discover now