38. maybe this is the last time ;)

1.6K 287 73
                                    

گوشی رو کنار گوشش گذاشت و در جواب خدافظی ها دستی برای معدود آدم هایی که توی سالن وجود داشتن تکون داد ..

زین : یه دونه همیشگی با سیب زمینی اضافه واسم درست کن دارم میام اونجا

گوشی رو قطع کرد و توی جیب کاپشنش گذاشت .. تاکسی ای که زنگ زده بود دم در آموزشگاه منتظرش بود

سریع سوار شد و مسیرش رو به راننده گفت .. توی راه تکستی به لویی فرستاد و بهش خبر داد که قرار نیست تنها باشه تا نگران نشه!

...

هری سفارشش رو روی میز گذاشت و نگاه چپ چپی بهش کرد

هری : خیلی پر رویی! مگه من آشپزتم که بهم سفارش میدی عوضی؟

زین شونه اش رو بالا انداخت و غذاش رو جلوتر کشید

زین : متاسفم بیب ولی فقط اینجا تاییدیه سازمان بهداشت لویی رو داره!

هری : خونه چرا نرفتی؟

هری روی مبل نشست و پاهاش رو روی میز دراز کرد .. روز کاری درازی بود و واقعا خسته شده بود

زین : لویی شب خونه نیست .. لیامم که شیفته!

هری : باید برسونمت خونه بروک اینا؟

این موضوع که زین نباید شب هاش رو تنهایی بگذرونه چیزی نبود که هری ندونه .. لیام بار ها و بار ها این موضوع رو تکرار کرده بود .. جوری که دیگه همه میدونستن حتی هالزی

زین برای لحظه ای از غذاش دست کشید و با لبخند دندون نمایی به هری نگاه کرد

زین : راستش داشتم فکر میکردم بیام خونه تو

هری پوکر بهش نگاه کرد .. از کی تا حالا انقدر به هم نزدیک شده بودن؟؟

هری : دیگه چی؟ حتما تا صبح هم باید عالیجناب رو باد بزنم

زین : من که میدونم عاشقمی دیگه این کارات چیه؟

هری انگشت وسطش رو برای زین بالا آورد و پوزخندی زد

هری : بگو یه درصد

زین ظرف خالی شده رو به گوشه ای روند و پاهاش رو روی میز گذاشت

زین : ناموسا دیگه وقتشه شوهرت بدیماااا .. لعنتی خیلی خوبه دستپختت

هری : چرت و پرت نگی کسی نمیگه زبون نداریا

زین : کسی چه میدونه .. شاید بگن!

هری سرش رو به نشانه ی تاسف تکون داد و از جاش بلند شد

هری : من باید برگردم .. یه چرت بزن تا من کارا رو انجام بدم که بریم

زین : اوکی

هری ظرف ها رو جمع کرد تا با خودش به آشپزخونه برگردونه  ..

چراغ اتاق رو خاموش کرد قبل از اینکه خارج شه و زین سعی کرد توی مدتی که تنهاست یکم بخوابه

ps, I love You |Z.M| • |L.S|Where stories live. Discover now