50. Truth

1.6K 281 170
                                    

من تو رو دوستت داشتم میدونی؟
ولی همیشه آدم وقتی یکی رو دوست داره فقط کارای خوب نمیکنه

آدم وقتی یکی رو دوست داره
یه وقتا هرجور شده دلش میخواد نگهش داره کنارِ خودش،
خوشحال نگهش داره،
اذیتش نکنه

و من برای اذیت نشدنت
برای خوشحال نگه داشتنت
همیشه یه سری کارِ غلط میکردم..

من اون موقع که بهت نمیگفتم،یا الکی میگفتم
به این فکر نمیکردم که تو دروغ دوست نداری،که دوست داری همه چیو کامل بدونی

من فقط به این فکر میکردم که اگه راستشو بگم،
اگه کاملشو بگم
تو ناراحت میشی
تو بغض میکنی
تو نگران میشی و من برای اینکه ناراحت نشی و حتی قدِ یک ساعتم ازم دور نباشی

بهت نمیگفتم
برای اینکه قاطی رنگ چشات قرمزی نبینم
یه چیزی که راست نبود میگفتم...

ببین من تورو دوستت داشتم ،میفهمی؟
ولی بلد نبودم که چه جور هم دوستت داشته باشم
هم نگهت دارم
هم ناراحتت نکنم
هم هیچ چیزو ازت پنهون نکنم.

ببین من بهت نمیگفتم،یا کم میگفتم
ولی کم گفتن و نگفتنم
دلیلِ دوست داشتن بود،

نگفتن و کم گفتنم فقط برای این بود که باشی
که مطمئن شم
حرفی نشنیدی که بهونه ی رفتنت باشه،
دلیلِ دور شدنت باشه...

ببین
من بد نبودم
من فقط دوستت داشتم و برای نگه داشتنت
هرکاری میکردم
هر کاری
حتی غلط...

#فاطمه_جوادی

***

لویی : زین؟ همین الان بیا این در رو باز کن

لویی دوباره مشتش رو به در حموم کوبید و عصبی جمله اش رو تکرار کرد ..  چرا زین جوابش رو نمیداد آخه؟

لویی : دارم با تو حرف میزنما .. میشکنم این بی صحاب رو ها! بازش کن

لویی دستگیره رو دوباره پایین و بالا کرد .. دلش شور میزد! از این صحنه ها خاطره های خوبی نداشت

لویی : زین؟ خواهش میکنم جواب بده

تهدید هاش دیگه کم کم داشت به التماس تبدیل میشد ..
زین هیچ‌وقت در رو قفل نمیکرد!

و بالاخره بعد قرن ها قفل در باز شد و زین توی چهارچوب قرار گرفت
از قرمزی زیاد از حد پوستش میشد فهمید که مدت زیادی رو زیر آب داغ گذرونده! ولی چرا؟

لویی : زی؟ خوبی؟

زین : حوله برام میاری؟ یادم رفته

زین بی حوصله گفت و منتطر به لویی نگاه کرد

لویی : امم .. آ..آره! برو تو که سرما نخوری

لویی با سرعت به سمت اتاق زین رفت و حوله اش رو از توی کمد چنگ زد .. و دوباره سریع خودش رو به زین رسوند

ps, I love You |Z.M| • |L.S|Where stories live. Discover now