"Zayn"

586 52 7
                                    

قيافه آقا توهم رفت.كشتياش غرق شد و چشماش واقعا حالت ديگه اي پيدا كرده بود.صورتش بي روح شد،اون تفنگو روي سرش گذاشت و شليك كرد و همين موقع بود كه زندگي آقا تموم شد و قلب من آروم

همه مون چشمامون از تعجب گرد شده بود و معركه روبه رومونو تماشا ميكرديم.آقا خودشو كشت.همه چي بالاخره تموم شد.لوسي كه شُك بزرگي بهش وارد شده بود روي پله ها نشسته بود و پلك نميزد و فقط اون نقطه اي كه آقا افتاده بودو تماشا ميكرد.

جلو رفتم و كنارش نشستم و ميخاستم ارومش كنم،تو وضعيتي بودم كه هميشه يكي خودمو آروم ميكرد،با اين حال چون به لوسي علاقه داشتم و بخاطر كمك ها و فداكاري هايي كه در حقم كرد منم بايد اين كار كوچيكي ميكردم

واقعا حالم بهتر بود.ديگه قلبم نميترسيد.دستامو سمتش دراز كردم و بغلش كردم.شروع به گريه كردن كردو و منم مدام بهش ميگفتم چيزي نيس.

زين داشت وضعيت حياتي اقارو چك ميكرد،سرشو به سمت لوسي چرخوند و تو چشاش نگاه ميكرد
"ديگه مرده،چرا گريه ميكني لوسي؟همه اينا ديگه مال ماست لوسي،مال منو تو ميتونيم باهم يه زندگي خوبو راه بندازيم،توي اين قصر"

لوسي بلند شد و خودشو جمعو جور كرد،اشكاشو پاك كرد
"من يلحظم اينجا نميمونم و يه سنت از اين پولاي لعنتيشم نميخام،فقط ميخام ازين خراب شده برم،منو ازينجا ببر زين ديگه خسته شدم"
لوسي تقريبا داد زد

ماتم برده بود ازين كه زينو لوسي باهمن،لوسي مهربون با نشاط،زين گند اخلاق عنق؟اميدوارم اخلاقش با لوسي  مث توي ون با من نباشه،مطمئناً اينجوري نيس،لوسي همون اخلاق خوبو از زين ديده كه ولش نكرده.درست حدس زده بودم.قطعا اگه طور ديگه اي باشه لوسي يه احمق ساده مثل خودمه

"امشبو استراحت كن لوسي فردا ازينجا ميريم،آرامشتو حفظ كن،بذار برات يه قرص آرام بخش بيارم."
دستاشو تكون داد و به لوسي نشون داد كه آروم باشه

"ببين تو ميتوني اينجا بشيني،هوم؟من نميتونم با يه جنازه اينجا بمونم،زودتر اينارو جمعش كن هركاري ميخاي كن ما بريم،تو نمياي منو لويي ميريم؟من تحمل ندارم نميفهمي؟بيشتر از كششم دارم تحمل ميكنم،ديگه نميكشم زين خستم"
بالاخره عصبانيت لوسيو ديدم،معلوم بود اونم خيلي سختي كشيده،براي اولين بار تونستم درد و خستگيو تو صداش،چشاش حس كنم

همه گيج بوديم كه چيكار كنيم،اون حالا مرده بود،اگه زين جمعش ميكرد و يه جا جسدشو گمو گور ميكرد سريع همه چي رو ميشد،اون ادم مهمي بود.نبودش سريع همه رو به شك وا ميداش حالا كه خودش خودشو كشته چرا بايد خودمونو تو دردسر بندازيم؟

زين داشت فكر ميكرد كه بايد چيكار كنه
"ببين لوسي،اگه دنبال دردسر نيستي،بايد زودتر به پليس و اورژانس زنگ بزنيم،وگرنه به جرم قتل هممونو ميگيرن،همين حالاشم فك كنم كل شبو ازمون بازجويي كنن.كار ديگه اي از دستم برنمياد كه براي آيندمون كنم.نبايد ازينجا بريم"

لوسي كه ديگه معلوم بود حوصله فكر كردنم نداره
"هركاري كه درسته انجام بده زين،من روي اين مبل دراز ميكشم،ففط اگه مجبور بودي بيدارم كن"

لوسي رفت تا روي مبل چرت بزنه،زين از طبقه بالا يه پتو آورد و روش انداخت.وقتي خيالش از بابت لوسي راحت شد.اومد و كنار من نشست
"هي تو خوبي پسر"
اين بار لحنش خيلي دوستانه بود

"تو چقد فرق كردي؟اون روز واقعا بد خلق بودي،ازت ميترسيدم،چقد تو يه شب همه چي تغيير ميكنه"

اون يه لبخند زد،لبخندش خيلي زيبا بود
"من ازت عذر ميخام،اون روز ميخاستم بگم تو با كي طرفيو چه آينده اي انتظارتو ميكشه،من تقصيري نداشتم.كاري از دستم برنميومد برات بكنم لويي.ولي الان برات خوشحالم كه  آزادي،جايي رو داري بعد اين ماجراها بري؟پدرو مادرت هستن؟سرپرستي داري كه ازت مراقبت كنن"

زين جرقه اي رو زد كه نبايد ميزد.دوباره فكرم رفت به هريو اتفاقات گذشته،توي بهت فرو رفتم و اصلا حواسم نبود كه جواب زينو ندادم.اون صورتشو سمتم چرخونده بود به لبام خيره شده بود و از لبام كلماتو ميخاست،ميخاست تا جوابشو بدم وقتي ديد جوابي نميدم دوباره شروع كرد به حرف زدن

"اگه كسيو نداري ميتوني پيش منو لوسي بموني،از نظر من مشكلي نيست.لازم نيس ناراحت باشي"
اون بعد چند دقيقه گفت

"نه نه نه،خونه مامانم هست و يكيم دارم كه فك كنم الان تو زندانه،لازمه كه ببينمش،فقط اگه منو ببريد دفتر پليس ازتون ممنون ميشم"

"من با پليس تماس گرفتم دارن ميان اينجا،خودشون براي بازجويي ميبرنمون،چيزيو لازم نيس قايم كني،هرچيزي لازم بودو بگو،بعدش ميتوني آمار اون آشناتونم بگيري،راستي اسمت چي بود من هرچي فكر ميكنم يادم نمياد،همين چند دقيقه پيش بود اسمتو تكرار ميكردم تا يادم بمونه"

"من لوييم"
ميخاستم رسا جوابشو بدم اما صدام درنميومد،چطور اينقدر گيجه

"عو اره خدايا من چقدر گيجم،اسم كاملتو ميتونم بدونم؟"

"لوييس ويليام تاملينسون"

"زين جواد ماليك هستم،ما ميتونيم دوستاي خوبي براي هم باشيم لوييس"

بدم مياد كسي من لوييس صدا كنه،براي همين سريع حرفشو اصلاح كردم
"لويي،منم اميدوارم"

———
Hey guys
ساري دير شد،من تا پريروز مسافرت بودم تا جمعو جور كردم امروز شد❤️💦
نظر يادتون نرههه:)😐❤️

He Is My Dad(Larry Stylinson)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant