روز دوم از شروع کار سیرک در نیویورک:
امروز اولین نمایشمون رو اجرا کردیم و من به عنوان دلقک و بندباز سیرک، مورد تشویق و حمایت جانانه قرار گرفتم و انقدر لبخند زدم که الان ماهیچههای صورتم درد گرفته!
وقتی روی بند که از زمین ده متر فاصله داره راه میرفتم چهرهای بین اون نفسهای تو سینه حبس شده بهم چشمک زد که باعث شد تقریباً به یک سمت خم بشم و صدای هینهای بلندی تو سالن بلند شد اما من به آرومی برگشتم سر جام و بعد از پایین اومدن از بند به گروه برای اجرای نمایشم پیوستم.
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited