روز پنجم از شروع کار سیرک در نیویورک:
سومین اصل بندبازی حفظ تعادل روی بنده!
باید مطمئن باشی که تو از بند سبکتری در حالی که نیستی، باید خودت و ناخودآگاهت رو گول بزنی تا بتونی روی بند راه بری! اگه حتی یه لحظه هم احساس کنی سنگینی مطمئنا پرت میشی پایین و این چیزی بود که امروز برای من اتفاق افتاد، هری دقیقاً رو سکوی رو به روی من نشسته بود نگاهمون توی هم
گره خورده بود که یهو لب زد:
تو فوق العادهای!این حرفش باعث شد سنگین بشم و از تعادل در بیام و...
تو یه لحظه بین زمین و آسمون بودم!
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با یه حرکت آکروباتیک طوری وانمود کنم که انگار این بخشی از نمایشمه!
پس جستی زدم و با دست طناب رو گرفتم و خودم رو تابی دادم به میلهای که ته طناب بهش بسته شده بود رسوندم!
دستای هری روی چشمهاش بود و بعد از این که صدای دستها بلند شد و من به آسا برای اجرای نمایش دو نفرهمون پیوستهام دستش رو از روی چشمهاش برداشت!دوستاتون رو تگ کنید و کامنت بذارین فرزندان.💜😂
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited