13

270 98 25
                                    

چهاردهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:

گریه کرد.
گریه کردم.
خیلی وقت بود که اشک‌های هیچکس برام مهم نبودن اما گریه اون منو خرد کرد.

صورت قشنگش کبود و باد کرده بود و من نمی‌تونستم مصبب این کارو خفه کنم چون هری اونو دوست داشت.
گریه می‌کرد و من زجر می‌کشیدم؛ پدر و مادرش توی بچگی به خاطر یه تصادف مرده بودن و هری با مادربزرگ و برادر دائم الخمر فاکینگ و بزرگ تر از خودش زندگی می کرد.
و حالا مادربزرگش مرده بود و برادر لعنتی مستش اونو مقصر می‌دونست چون معتقد بود هری ازش خوب مراقبت نکرده.
اگه هری می‌ذاشت برم فکش رو بیارم پایین وسط مشت‌هایی که توی صورتش می‌کاشتم بهش می‌گفتم چرا خود احمقش مواظب مادربزرگش نبود؟
یا چرا نمی‌خواست قبول کنه که مرگ چیزی نیست که دست ما آدم‌ها باشه؟
بهش می‌گفتم بعضی وقتا یه آدم سالم و سلامته و داره جلوی چشم‌هات راه میره و تادا فرداش نیست و مرده.
مثل جوانآ!

پ.ن: مثل یه دینامیت منتظرم که یکی آتیش روشن کنه تا منفجر بشم و نابودش کنم.

______________________

تجربه می گه؛ وقتی خودت اعصاب نداری چیزی ننویس چون داستان رو به سمتی میبری که شخصیت ها هم اعصاب نداشته باشن:|

acrobat[L.S](Completed)Where stories live. Discover now