هجدهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:
امروز با هری رفتیم به کلیسا. اون آدم مذهبیه ولی من...
راستشو بگم من بعضی اوقات به موجودیت خودمم اعتقاد ندارم چه برسه به موجودیت اعظم!
بعد تموم شدن حرفهای کشیش هری جلو رفت و شمع روشن کرد و زیر لب گفت:
قبل از این که اون بمیره هر یکشنبه
میاومدیم اینجا و برای مادر و پدرم شمع روشن میکردیم اما حالا اونم جز کسایی هستش که باید برای آرامش روحش دعا کنم.آروم بغلش کردم و چون تو این جور مواقع برای حرف زدن افتضاح بودم و گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟
آروم اشکهاش رو پاک کرد و گفت: بریم!
دستهاش رو گرفتم و به سمت حیاط پشتی کلیسا رفتیم.
هرچی به قبر نزدیکتر میشدیم فشار دستاش روی دستم بیشتر میشد!
نگاهی به قبر کردم:
اینجا زنی بزرگوار آرامیده.
هری محکم خودشو تو بغلم جمع کرد و شروع به گریه کرد؛ نگاهم از قبر گرفت شد و با تمام وجود هری رو به خودم چسبوندم.
قبر داشتن چه حسی داره؟
مثلِ زندانه نه؟
پس تو جوانا بعد از مرگت بر خلاف زندگیت آزاد بودی:)پ.ن: من فکرهامو کردم باید به هری بگم!
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited