شانزدهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:
امروز با هری به پارک مرکزی رفتیم که از محل چادرهای ما خیلی دور بود و من همهاش داشتم غر میزدم اما هری میخندید و
میگفت که من حتماً باید اونجا رو ببینم.وقتی رسیدم و من دریاچه و اون پل قشنگ رو دیدم میخواستم از خوشحالی و درد پا جیغ بزنم چون اون خیلی قشنگ بود و البته دور.
سوار قایق کرایهای شدیم و شروع کردیم به پدال زدن و هری چیزهای باحال تعریف میکرد.
هری: میدونی شبیه چی شدیم لوبر؟
_چی؟
هری: زوجهای مسخره و آبکی دهه هفتاد که یکی شون یه چتر توری و دستکشهای سفید دستشه و اون یکی هم با لبخند فرازمینی بهش خیره شده و با خودش فکر میکنه که هیچکس از کسی که رو به روش نشسته تو دنیا بهتر نیست.
با خنده مشتی به بازوش زدم که باعث شد قایق کمی با چپ و راست خم بشه.
هری پدالها رو ول کرد و دستش رو محکم به دیواره قایق گرفت و رنگش هی سفید تر میشد!
_هری خوبی؟
با صدایی که از ته چاه میاومد گفت: آره من فقط یکم از آب میترسم!
خندم رو خوردم و گفتم: آره فقط یکم.
آروم از جام بلند شدم و هری رو مجبور کردم جای من بشینه و من به جاش تا ساحل پدال زدم.پ.ن: آخه یه آدم که رو بندم راه رفته باید انقدر از آب بترسه؟ عجیبه!
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited