20

333 91 15
                                    

اولین روز زندگی بی درد من:

تموم شد من بهش گفتم اون قبول کرد اون با ما میاد من از خوشحالی در حال مرگم. واقعا میگم مرگ خوب از اون جالب هاش نه مرگ بد. نمی‌دونم می‌فهمی چی میگم ولی احتمالا می‌فهمی چون تو احساسات از این پیچیده‌تر من رو هم فهمیدی!

بگذریم خیلی محشره، همه چیز محشره! زندگی رنگی رنگی و جذابِ و جالبه. تا حالا احساس کردی که حتی نفس کشیدن کسی برات مهمه؟

خب من چی دارم میگم تو یه دفترچه‌ای ولی خب من با توضیح دقیق این حس برات کاری می‌کنم که بتونی با من همزادپنداری کنی!

دیشب هری اینجا خوابیده بود چون تا چند ساعت دیگه ما حرکت داریم و اون نمی‌خواست دیر برسه و همون دیشب رفتیم خونه‌شون و همه وسایل‌هاش رو آورديم اینجا!

انقدر خسته شده بود که روی تخت من خوابش برد و من از سرشب تا نمی‌دونم چه ساعتی به طور جدی به شکمش خیره شده بودم تا مطمئن شم نفس می‌کشه!

می‌دونی نمی‌خواستم براش اتفاق بدی بیفته هیچ اتفاقی حتی بریدن دست با چاقو می‌فهمی؟

هیچی...

توی خواب هم مثلِ بیداری شبیه به یه فرشته تمام عیار بود!

و شاید ساعت‌های پنج یا شایدم شیش صبح بود که مطمئن شدم که اون قراره به نفس کشیدن ادامه بده پس بیهوش شدم و صبح امروز به جای روی زمین روی تخت بودم.

به نظر تو این زیاده روی نیست که هست؟
من فقط می‌خواستم از پایداری خوشحالیم مطمئن شم!

مطمئنا این زیاده روی نیست!

خلاصه من دیر بیدار شدم و ما چند ساعت دیگه حرکت می‌کنیم.

الان وقت ندارم بنویسم بعداً همه چیز رو دقیق شرح میدم الان باید برم تو کارها کمک کنم.

پ.ن: وقتی منو بغل کرد و گذاشت رو تخت بیدار بودم ولی وقتی بوسه‌اش رو روی گونه‌ام کاشت به کام خواب کشیده شده بودم.

acrobat[L.S](Completed)Where stories live. Discover now