بیستمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:
بهش گفتممممممم!
گفتممممممم!
گفتممممممم...
باورم نمیشه تونسته باشم این کار رو بکنم ولی تونستم و اون قبول کرد، اون قبول کرد.
خب باشه باشه تعریف میکنم!
بهت گفتم همه اتفاقات غیرعادی زندگی من نزدیک بند میافته؟
واقعاً همه اتفاقات زندگیم نزدیکِ بنده.
ما مثله دوتا بچه میمون از بند آویزون بودیم و از ته دل میخندیدیم انگار که روزهای شاد زندگی داشتن بینمون میرقصیدن و خب من احساس کردم اعتماد به نفس مورد نیاز برای این کار رو دارم و خودم رو رها کردم که روی تشک بیفتم!
هری در حالی که غش غش میخندید خودش رو کنارم انداخت و من به این فکر افتادم که قبلش یکم اذیتش کنم و بخندم.
همین طور که میخندید صورتش رو تو گودی گردنم قایم کرد و باعث شد بیشتر خندهمون بگیره.
صورتش رو توی دستهام گرفتم تا بهم نگاه کنه!
_استایلز باید یه چیزی بهت بگم!
صورتش جدی شد اما آثار خنده هنوز توش دیده ميشد!
_میدونی که ما یه سیرک هستیم و زندگی توی یه سیرک چجوریه؟
سرش رو به نشونه آره بالا و پایین کرد.
_ما الان خیلی وقته که اینجاییم و دیگه کم کم باید جمع کنیم و به جاهای دیگه بریم.
ماتش برده بود، نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و نخندم اما بزور ادامه دادم:
ما باهم لحظات خیلی خوبی رو گذروندیم و من تو یازده سال گذشته تو زندگیم انقدر شاد نبودم اما خب من باید برم.بهش نگاه کردم و دیدم که چشمهاش پر از اشک شده...
ماتم برد!
صورتشو از بین دستهام خارج کرد و با بغض و به سختی گفت: میفهمم که تو باید بری این زندگیته!
_هری اگه ازت یه چیزی بخوام بهم نه نمیگی؟
+نمیگم؟
_هری استایلز لعنتی خوش قیافه میشه ازت خواهش کنم که تو هم به سیرک ما بیای و تا آخر عمر باهم زندگی کنیم؟
اشکهاش روی صورتش میریخت و میخندید و بهم مشت میزد: آره که میشه لویی فاکینگ خواستنی تاملینسون.
پ.ن: لبم هنوز از بوسهاش باد کرده و کبوده.
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited