نوزدهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:
امروز میخواستم به هری بگم اما یه اتفاقی افتاد که باعث شد به خودم بگم واقعا از چیزی که میخوای بهش بگی مطمئنی؟
پشیمون نمیشی؟خب بزار بگم چی شد!
مثل همیشه داشتم تمرین میکردم که احساس کردم کفشهام اذیتم میکنه از هری خواستم از توی چادر پشتی که صندوق و وسایلهام اونجا بودن جوراب مخصوص تمرینم رو برام بیاره.
اونم به سمت چادر رفت و بعد از ده دقيقه هنوز برنگشته بود.
با یه سقوط آزاد خیلی راحت خودم رو به پایین طناب رسوندم که باعث خنده آسا شد.
+معلوم نیست تو برای رو به جلو رفتن بیشتر تلاش میکنی یا برای سقوط.
_هر کدوم که بیشتر به کارم بیاد.
چشمکی بهش زدم و به سمت چادر پشتی رفتم.قبل از این که داخل بشم صدای هری و شنیدم که با مردی حرف میزد.
هری: گفتم از اینجا برو برو منو تنها بذار چرا نمیذاری زندگی کنم چرا دست از سرم بر نمیداری برایان؟
مردی که احتمالا برایان بود گفت: چون چیزی که میخوام رو بهم نمیدی.
هری که تو حالتی بین گریه و ناله بود گفت: چون نمیتونم چون این بین ما امکان پذیر نیست چون تو مریضی!
برایان گفت: من مریض نیستم احمق من دو...
با خشم به سمتشون میرفتم و بقیه حرفاشو نشنیدم.
هری با دیدن مشتم که بالا اومده بود داد زد: لویی نههههه!
مشتم رو بین دستهاش گرفته بود اما من قوی تر بودم باید دندونهای کسی که سر هری داد میزد رو تو حلقش میریختم.
هری به سمت اون داد زد: از اینجا گمشو بیرون گمشو!
اون درحالی که دندونهاشو بهم می فشرد گفت: این کسیه که منو به خاطرش ول کردی!
هری داد زد: خفه شو من و تو هیچ وقت باهم نبودیم!
برایان هم مثل هری داد زد: میتونستیم باشیم!
هری که به هق هق افتاده بود و همزمان تلاش میکرد من رو نگه داره گفت: گمشو بیرون من هیچ وقت به تو اون جوری فکر نکردم تو مریضی گمشو بیرون!
برایان به سمتمون اومد اما نگاه من بود یا چشمهای هری وادارش کرد که به عقب بره و با حالت تهدید آمیزی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: من بر میگردم و تو خوب میدونی نمیتونی تا ابد اینجا مخفی بشی!
هری تقریباً داشت روی زمین میافتاد اما خودش رو کنترل کرد و به سمت قفسههای پشتی رفت. پشت سرش رفتم اما بر نمیگشت تا نگاهم کنه!
نمیدونم چرا انقدر خشن شده بودم برگردوندمش به سمت خودم و اونو دیدم که به پهنای صورت قشنگش گریه میکرد!
دندونامو به هم فشار دادم و گفتم: بگو دوستش نداری!
درحالی که هق هقش بلندتر شده بود گفت: لوو-یی مم-ن دو-وسش ندارم.
نفس حبس شدهام رو بیرون دادم و محکم بغلش کردم!
_هیش آروم باش عزیزم من اینجام من اینجام.
پ.ن 1: میدونم که زمان زیادی نیست که هری رو میشناسم میدونم که ما خیلی تند پیش رفتیم اما نمیتونم فکر کنم اون با کس دیگهای باشه یا کس دیگهای رو دوست داشته باشه چون این فکر منو میکشه.
پ.ن 2: هنوز نتونستم بهش بگم و این داره وجودمو میخوره!
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited