Chapter 1

4.9K 530 23
                                    

جيمين به خوبى به ياد داشت. اون شب باد سردى ميوزيد و جيمين خودش رو بغل كرده بود. پسرى كه موهاى نعنايى رنگ داشت كنارش نشست؛ و همه چيز از اونجا شروع شد. رابطشون با كوكتلى كه پسر بزرگتر مهمونش كرده بود شروع شد؛ و حالا ١ سال ازش ميگذشت.
جيمين از تاكسى پياده شد و پولش رو پرداخت. وارد كافه شد و دنبال هيونگش گشت تا اينكه در حالى كه با گل مصنوعىِ روى ميز ور ميرفت، پيداش كرد.
-سلام هيونگ.
گفت و روبروش نشست.
-سلام جيمينى، چطورى؟
-خوبم، تو چطورى؟
-منم خوبم.
شونه هاش رو بالا انداخت و به منو چشم دوخت. جيمين بهش لبخند زد و چيز كيك و چاى براى خودش انتخاب كرد. جيمين مثل هميشه بحثى پيش كشيد تا از سكوت ميز فرار كنه.
-پس تو هيچ وقت با دوست هات تولد نداشتى؟
-داشتم؛ اما نه جشن هاى بزرگ و سورپرايزى. تولد هاى كوچك و دوستانه.
-خب، خبر خوب سانشاين! امسال هيونگ برات تولد ميگيره، خوبه؟ دو تايى با هم.
-و...واقعاً؟؟
پسر بزرگتر سرش رو تكون داد و آخرين جرعه از قهوه اش رو نوشيد. جيمين خوشحال بود، خيلى زياد.
-تولدت كى بود؟؟
پسر ازش پرسيد و جيمين درست حدس زده بود؛ با اينكه سال قبل هم بهش گفته بود، اون فراموش كرده بود. اين رو تقصير مشغله هاى ذهنيش انداخت اما ته دلش ميدونست كه اون توجه نميكنه و در اصل...براش مهم نيست.
-١٣ ام.
سرش رو تكون داد تا موهاى رنگيش رو از توى صورتش كنار بزنه.
-فردا شب قرارمون سر جاشه بيبى نه؟
پسر مو نعنايى پرسيد و جيمين سرش رو با اشتياق تكون داد و دستمالش رو روى ميز انداخت. قرار هاشون هميشه سرجاشون بودن؛ هر شنبه، ساعت ١٠. پسر روبروش مثل هميشه ساكت غذا ميخورد و جيمين گاهى دزدكى بهش نگاه ميكرد. اون ها خيلى متفاوت بودن. جيمين دنسر پر انرژى و شاد و پرحرفى بود، كه خجالتى و سخت كوش بود. يه آدم احساسى، كه شيرين بودنش دل هركسى رو ميلرزوند. جيمين زيبايى هاى خاص خودش رو داشت، كه ميشد به لبخندش، كه چشم هاش رو هلالى ميكرد، و چشم هاى معصوم و قهوه اى رنگش اشاره كرد؛ البته نميشد هيكل ظريف و مردونه اش رو در نظر نگرفت.
اما مرد ديگه آدم خاصى بود. يه رپر زيرزمينى كه ٢ سال بود به عنوان تهيه كننده كار ميكرد و پول خوبى در مى آورد. پوست سفيد، چشم هاى كشيده و تيره و هيكل لاغرى كه به طور عالى اى فرمِ سفت و عضله اى داشت. استايل هاش معمولاً تيره و بيشتر مشكى بودن، كه پوستش رو به خوبى نمايش ميدادن. اون آدم جذاب و مرموزى بود، و خيلى هم ساكت و آروم. حرف زدنش چيزى بود كه ميتونست هركسى رو جذب كنه؛ با صداى بم و آرومى كه تا اعماق وجود فرو ميرفت. قيافه ى سردى داشت، اما جيمين به خوبى ميدونست كه قلب بزرگى توى سينه اشه؛ مثل زمان هايى كه راهش رو دور ميكرد تا جيمين رو به خونه ى درب و داغونش برسونه.
-فردا شب ميبينمت سانشاين.
گفت و جيمين براش دست تكون داد. اون آپارتمان خيلى قديمى و افتضاح بود، اما يه دنسر خيابونى و يه خواننده ى خيابونى كه هر دو دانشجو بودن، جاى بهترى نميتونستن پيدا كنن. از پله ها بالا رفت و در واحدشون رو باز كرد.
-سلام هيونگ.
جانگكوك همون طور كه ليوان آبش رو پر ميكرد گفت.
-سلام كوكى، شب ميمونى؟
ژاكتش رو درآورد و پسر بعد از نوشيدن كامل آبش، سرش رو تكون داد.
-جيمينى، اومدى؟ عب نداره جانگكوك شب بمونه؟
-نه، فقط...لطفاً ملاحظه ام رو بكنيد. دفعه ى قبل تا صبح نتونستم بخوابم.
جانگكوك با خجالت سرش رو پايين انداخت و تهيونگ خنديد.
-نگران نباش.
ته گفت و كوكى رو توى اتاقش كشيد. خونه توى سكوت و تاريكى فرو رفت. جيمين روى تختش دراز كشيد و نسيم پاييزى اى كه از پنجره ى باز اتاقش وارد ميشد، بدنش رو نوازش ميكرد. داشت فكر ميكرد، به همه چيز فكر ميكرد. زمانى كه خوابش برد، توى افكارش غرق بود و هنوز نتيجه اى نگرفته بود.
--------
فلش بك:
جيمين خودش رو بغل كرد تا از هواى سرد سپتامبر در امان باشه. ژاكتش كفاف اون سوز رو نميداد. تهيونگ و جانگكوك رو لعنت كرد كه مجبورش كرده بودن به اونجا بياد و بعد تنهاش گذاشته بودن. كسى كنارش نشست و كمى خودش رو به جيمين نزديكتر كرد. مدتى توى سكوت گذشت تا غريبه بالاخره شكستش.
-ميتونم يه نوشيدنى مهمونت كنم؟
جيمين به سمتش چرخيد و چند ثانيه توى شوكِ جذبيت اون مرد قرار گرفت. سريع پلك زد و موافقت كرد. پسر موهاى نعنايى رنگ داشت و پوست سفيدش با اون لباس هاى مردونه و مشكى، عالى به نظر ميرسيد. جيمين سرجاش منتظر نشست تا اون پسر با دو ليوان كوكتل كنارش نشست. جيمين ليوان رو ازش گرفت و چرخيد تا روبروش قرار بگيره.
-ممنونم.
پسر سرش رو تكون داد.
-سردته سانشاين؟
جيمين نزديك بود ليوان كوكتل رو بندازه.
-يكم.
آروم جواب داد و پسر مو رنگى خيلى سريع كت چرمش رو روى شونه هاش انداخت.
-خيلى ممنونم، نيازى نبود.
جيمين كمى از نوشيدنيش رو قورت داد تا شايد بتونه سرخى گونه هاش رو تقصير الكل بندازه.
-اسمت چيه؟
-جيمين، پارك جيمين.
پسر سرش رو تكون داد.
-چند سالته جيمين؟
-ماه ديگه ٢٠ ساله ميشم.
جيمين با پيروى از پسرى كه هنوز اسمش رو نميدونست، كمى از نوشيدنيش خورد.
-اسم تو چيه؟
جيمين با كمى خجالت پرسيد و پسر نگاهش كرد.
-مين يونگى، ٢٣ سالمه و تهيه كننده ى آهنگ و آهنگ نويسم.
-من...دنسرم.
پسر نگاه سريعى به بدن جيمين انداخت. بدن جيمين ظريف و كوچك بود؛ اما عضلات شكمش مردونه اش ميكردن. رون هاى عضله ايش هم به خوبى نشانگر دنسر بودنش، بودن.
-واو. چه رقصى كار ميكنى؟؟
-قبلاً باله، اما الان توى دانشكده ى رقص، رقص مدرن كار ميكنم؛ و از اونجايى كه به پول نياز دارم، با يه گروه از استريت دنسر ها، توى مسابقات خيابونى شركت ميكنم.
-جالب به نظر مياد.
-ميشه اينطور گفت.
-يه نوشيدنى ديگه ميخواى؟
-لطفاً.
جيمين گفت و ليوان خاليش رو به يونگى داد. همه چيز آروم و خوب پيش رفت تا اينكه جيمين در آخر، سر از تخت مين يونگى درآورد.

Mint [Yoonmin]~ CompletedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt