Chapter 2

2.6K 423 44
                                    


-مثل هميشه به موقع اومدى بيبى، خيلى خوشم مياد.
جيمين به يونگى لبخند زد و وارد خونه اش شد.
-گرسنه نيستى؟
-نه، ممنون هيونگ.
يونگى ميتونست بفهمه كه جيمين داره با خودش كلنجار ميره تا چيزى بگه. با پشت دست، آروم گونه اش رو نوازش كرد.
-چيزى ميخواى بهم بگى؟
جيمين براى چند ثانيه به اون چشم هايى كه توشون گم ميشد، نگاه كرد.
-نه.
با لحن نامطمئينى گفت، اما به خودش گفت اينطورى فقط همه چيز رو بدتر ميكنه. بايد اين افكار رو از خودش دور ميكرد.
-من رو ببوس يونگى، زودباش.
و يونگى به حرف ديگه اى نياز نداشت كه لب هاى جيمين رو بين لب هاش بگيره.
------
جيمين همون طور كه لباس هاش رو برميداشت، نگاهى به يونگى انداخت.
-دوست دارى دوش بگيرى بعد برى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-ممنون هيونگ، ميرم خونه.
-هيونگ خيلى خسته است وگرنه ميرسوندت. برات آژانس بگيرم؟
-نه، نيازى نيست. با اتوبوس ميتونم برم.
-حالت خوبه؟ امروز...
-خوبم هيونگ...خوبم.
به يونگى نگاه كرد و حس كرد دورترين فاصله رو باهاش داره.
-ميشه...ميشه شب...
جيمين با ترديد پرسيد اما يونگى نذاشت سوالش رو بپرسه.
-نه بيبى، ميدونى كه شب با هم نميخوابيم.
-ميدونم، متاسفم.
-اشكالى نداره.
-خدافظ هيونگ.
-خدافظ سانشاين، مراقب خودت باش.
جيمين سرى تكون داد و تقريباً از اون خونه فرار كرد. خودش رو لعنت كرد اما چاره ى ديگه اى نداشت. وقتى در اصلى ساختمان رو باز كرد، اجازه داد هواى خنك به واقعيتى تلخ تر از افكارش برش گردونه. آروم توى پياده رو به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كرد و گاهى به پشتش نگاه ميكرد تا مطمئين شه تنهاست. توى اتوبوس تقريباً تنها بود و براى همين اجازه داد توى حباب افكارش غرق بشه. حبابى به اسم مين يونگى كه تا بهش دست ميزد، محو ميشد. اون شب رو به ياد آورد كه با يونگى چه قرارى گذاشت؛ قرار شرم آورى كه جيمين به عنوان دليلى براى هر هفته ديدن پسر بزرگتر بهش تن داد.
-نميخواى پياده بشى پسر جون؟؟
با صداى راننده به خودش اومد و بلند شد.
-متاسفم، ممنون.
گفت و از در عقبى بيرون رفت. پياده به سمت آپارتمانش رفت و بيشتر از قبل اون محله رو لعنت كرد. بوى زباله به مشامش رسيد و باعث شد سريعتر راه بره تا از شرش خلاص بشه. وقتى به خونه رسيد، تقريباً پله ها رو دو تا يكى بالا رفت و تنها چيزى كه بهش نياز داشت استراحت بود. در خونه رو به آرومى باز كرد و متوجه شد كه دوست صميميش خوابه. پاورچين به اتاقش رفت و به سمت تختش پناه برد. لباس هاش رو روى زمين انداخت و زير پتوش خزيد. ميخواست ذهنش رو ببنده، پاكش كنه، خاموشش كنه؛ فقط ميخواست به چيزى فكر نكنه. نفس عميق و لرزونى كشيد و سعيش رو كرد. چشم هاش رو بست؛ اما نميتونست بخوابه. جنس احساس غمش فرق داشت. غمش مثل كودكى بود كه با اينكه ميدونست بادكنكش هر ثانيه، توى آسمون بالا تر ميره؛ اما ديوانه وار دنبالش ميدويد و دستش رو دراز كرده بود تا بگيرتش.
------
شنبه ها اومدن و رفتن...اون دو تا پسر به قرارشون ادامه دادن و مهم نبود چقدر اطرافيان هشدار بدن كه اين غلطه. هركدوم از اين رابطه يه چيز ميخواستن و تنها چيزى كه جيمين ميدونست، اين حقيقت بود كه خواسته هاشون كوچكترين شباهتى بهم ندارن. يونگى مثل هميشه مهربون و فريبنده بود؛ با جذابيت مخصوص به خودش، كه قلب پسر كوچكتر رو ميلرزوند. هر دو با خستگى روى تخت دراز كشيده بودن و يونگى به جيمين اجازه داد سرش رو روى بازوش بذاره. جيمين توى گرماى آغوشش تقريباً داشت غرق ميشد. پسر بزرگتر به ساعتش نگاهى انداخت.
-قهوه ميخواى سانشاين؟
جيمين نگاهش كرد و لبخند زد.
-ممنون ميشم هيونگ.
سرش رو برداشت تا يونگى بتونه بشينه روى تخت. قبل از اينكه پسر مو رنگى از تخت بيرون بره، به آرومى گونه اش رو بوسيد و شوكه اش كرد.
-اين ديگه چى بود جيمين؟
با تعجب پرسيد و داشت سعى ميكرد متوجه احساسى كه داشت بشه.
-يه تشكر دوستانه بابت مهربونيت.
يونگى بهش لبخند زد.
-خواهش ميكنم.
شونه هاش رو بالا انداخت و جيمين گوشيش رو برداشت. وقتى با صفحه ى خاموشش مواجه شد فحشى داد.
-هيونگ، ميتونم از شارژرت استفاده كنم؟؟
-اره اره، توى كشو گذاشتمش.
به ميزى كه سمت چپ تختش بود اشاره كرد و شلوارش رو بالا كشيد. وقتى از اتاق خارج شد، جيمين كشو رو باز كرد تا شارژر رو برداره. يونگى دستگاه قهوه سازش رو روشن كرد و خيلى طول نكشيد تا دو تا فنجون قهوه رو روى ميز بذاره.
-سانشاين...
با ديدن جيمين در ابتداى راهرويى كه به اتاقش ميرسيد، شوكه شد.
-اينجايى؟ بيا قهوه.
جيمين از سايه بيرون اومد و يونگى قيافه ى ناراحت و خشمگينش، و البته كاغذ توى دستش رو ديد.
-چيشده جيمين؟
-كى ميخواستى بهم بگى؟؟
-راجع به...
-برام فيلم بازى نكن يونگى. پرسيدم كى ميخواستى اين موضوع رو بهم بگى؟؟ اصلاً ميخواستى بگى؟؟
-جيمين، نميدونم دارى راجع به چى حرف ميزنى. بهتر نيست اول بگى موضوع چيه؟؟
جيمين جلوتر اومد و برگه رو توى سينه اش كوبيد.
-تو دارى ميرى! ١٣ اكتبر با يه بليط يه طرفه دارى ميرى لس آنجلس!
-اوه.
تنها چيزى كه از بين لباى پسر بزرگتر خارج شد، همون بود. نميدونست بايد به پسر عصبانىِ روبروش چى بگه.
-نميخواستى بهم بگى نه؟؟ حتى انقدر برات ارزش ندارم كه بدونم دارى گورت رو گم ميكنى يه كشور ديگه؟!
-مودب باش جيمين.
آروم بهش گفت و جيمين با نابورى خنديد.
-ادب؟؟ تو ازم اين رو پنهان كردى و راجع به ادب حرف ميزنى؟؟ جواب سوالم رو بده مين يونگى!
-نه! نميخواستم بهت بگم جيمين، چون مطمئين بودم بچه بازى درميارى؛ درست مثل الان!
صداش رو بالا برد تا بتونه ساكتش كنه.
-لعنت بهت...لعنت بهت مين يونگى.
جيمين اجازه داد اشك هاى داغش روى گونه اش بريزن. به سرعت توى اتاق برگشت تا لباس هاش رو بپوشه. شلوارش رو بالا كشيد و تى شرتش رو از سرش رد كرد.
-جيمينى، بذار برسونمت.
يونگى با ناراحتى توى درگاه اتاقش ايستاد و به پسر كوچكتر، كه با شلختگى سوييشترتش رو تنش ميكرد، نگاه كرد.
-ولم كن.
-جيمين...
-گفتم ولم كن!
هلش داد و از كنارش رد شد. به سمت در رفت.
-جيمين گوش بده...
حرفش با كوبيده شدن در نصفه موند. جيمين با قدم هاى سست و خسته به سمت ايستگاه اتوبوس راه افتاد. اشك هاش ديدش رو تار ميكردن؛ اما با هر سختى اى بود، خودش رو به ايستگاه رسوند. قبل از اينكه اتوبوس اونجا رو ترك كنه، سوارش شد و خودش رو روى نزديكترين صندلى به در انداخت. اشك هاش آزادانه روى گونه هاش ميلغزيدن تا نه تنها به خودش، بلكه به بقيه هم نشون بدن چقدر بى ارزشه. وقتى وارد خونه شد و ديد كه تهيونگ بيداره، به شانسش لعنتى فرستاد و سعى كرد از تماس چشمى باهاش خوددارى كنه.
-چيم، چى شده؟؟
-چيزى نيست.
خواست توى اتاقش بره كه تهيونگ محكم آرنجش رو گرفت.
-بهم بگو چيشده. ما هيچى رو از هم پنهان نميكنيم يادته؟؟
جيمين سرش رو پايين انداخت چون مجبور بود به راز يك ساله اش اعتراف بكنه...راز شرم آورش.
-با دوست پسرت دعوات شده؟
-ته من...من دوست پسر ندارم.
با بغض گفت و تهيونگ مجبورش كرد نگاهش كنه.
-يونگى...؟
-من و يونگى...ما...ما فقط دوست هاى با منفعتيم، نه بيشتر.
هضم اين موضوع كه صميمى ترين دوستش، دوست با منفعتِ يه آهنگساز پولداره، كمى براى تهيونگ مشكل بود؛ اما وقتى جيمين خودش رو توى آغوشش رها كرد، با عشق و محبت هميشگيش بغلش كرد.
-اون داره ميره ته...چند روز ديگه م...ميره.
تهيونگ به خودش فشارش داد و موهاى مشكيش رو نوازش كرد.
-تو...دوسش دارى؟
با احتياط پرسيد.
-من...من عاشقش شدم ته. نبايد ميشدم؛ اما مگه دست خودم بود؟؟ مهم نيست چقدر به خودم بگم اشتباهه و غيرممكن، كمكى بهم نميكنه.
بغضش توى بغل بهترين دوستش شكست و صورتش رو توى شونه اش پنهان كرد. هق هق هاش قلب تهيونگ رو مى آوردن و باعث ميشد محكمتر بغلش كنه. فضاى ساكت خونه با هق هق هاى غم انگيز پسر كوچكتر پر شده بود. تهيونگ هيچى نميگفت تا حال دوستش رو بدتر نكنه؛ فقط محكم بغلش كرده بود تا راحت گريه كنه. نزديكاى صبح، چشماى جيمين، كه بخاطر گريه آزرده شده بودن، بسته شدن و اون رو به دنيايى بردن كه به شيرينىِ عسل بود. دنيايى كه توش، مين يونگى بليطش رو پاره كرد تا با پارك جيمين باشه...دنيايى كه عشق پارك جيمين بين رابطه هاى يك شبه ى شنبه ها گم نشد...دنيايى كه مين يونگى به پارك جيمين ارزش ميداد و به شناختنش علاقه مند بود...دنيايى كه خيالى بود و غير ممكن...
------
جيمين خسته تر از هميشه از سركار به خونه برميگشت. تقريباً پاهاش رو دنبال خودش ميكشيد. زير چشم هاى قرمزش، به خاطر بى خوابىِ چند شب اخير، گود افتاده بود. ماشينى كنارش با سرعت كم حركت كرد.
-جيمينى، ميشه حرف بزنيم؟؟
جيمين با شنيدن صداش يخ كرد و سعى كرد به راهش ادامه بده.
-جيمين لطفاً.
-تنهام بذار.
يونگى از ماشينش پياده شد و سمتش دويد.
-من دارم ميرم سانشاين، نميخوام اينطورى ازم ناراحت باشى.
-چرا برات مهمه؟!
-جيمين ما ١ ساله دوستيم، برام مهمه.
از شنيدن كلمه ى دوست داشت متنفر ميشد.
-آدما رفتنشون رو از دوستشون مخفى نميكنن.
-من فكر نميكردم انقدر ناراحت بشى، موضوع مهمى نبود.
سعى كرد خودش رو توجيه كنه؛ اما باعث شد احساسات جيمين فوران كنن.
-چون دوست با منفعتتم و حسى بهت ندارم فكر كردى ناراحت نميشم؟ لعنت بهش، دروغه! من عاشقتم يونگى.
يونگى با تعجب به چشم هاى جيمين كه با اشك پر شده بودن خيره شد. اصلاً فكر نميكرد اين اتفاق بيوفته. حق با نامجون و هوسوك بود، خيلى زودتر از اين بايد همه چيز رو تموم ميكرد.
-اوه، جيمين. ما توافق كرديم سانشاين، قرار بود...
-فقط سكس باشه، ميدونم. باور كن ميدونم؛ ولى مگه تقصير منه كه قلبم زده زيرش و عاشقت شده؟ مگه تقصير منه كه تو... كه تو انقدر فوق العاده و دوست داشتنى هستى؟! بعدم، كى توافق كرديم؟ سال پيش وقتى زيرت داشتم از لذت به خودم ميپيچيدم! معلومه كه مغزم كار نميكرد!
-جيمين، من...من از يكى خوشم اومده سانشاين باشه؟ متاسفم كه تو نيستى. تو خيلى لياقتت از من بيشتره بيبى، خيلى بيشتر. من بدرد تو و عشق خالصت نميخورم.
-حرفاى تكرارى توى فيلم ها و رمان ها. تو آهنگ نويسى، معلومه كه بلدى از اين حرفا بزنى.
جيمين ناخون هاش رو توى دستش فرو كرد تا گريه نكنه؛ نميخواست بيشتر از اين تحقير بشه و وجهه ى ضعيفى توى ذهن يونگى از خودش به جا بگذاره؛ هرچند كه اصلاً توى ذهن يونگى نبود.
-مينى...
-براى هميشه ميرى؟
با ضعف پرسيد و نگاهش قلب يونگى رو درد مى آورد.
-معلوم نيست.
جيمين با چشم هاى براق از اشكش نگاهش كرد و يه بغل غير قابل پيشبينى مهمونش كرد. نتونست بيشتر از اون اشك هاش رو نگه داره، اجازه داد هق هق هاش توى سينه ى پسر بزرگتر خفه بشن و اشك هاش لباسش رو خيس كنن.
-نرو، نرو يونگى لطفاً. من...من خيلى دوست دارم. خ...خواهش ميكنم تنهام نذار.
يونگى با ناراحتى پسر كوچكتر رو بغل كرد و ميدونست اون چقدر آسيب پذير و حساسه.
-متاسفم بيبى، واقعاً متاسفم.
جيمين محكمتر به لباس يونگى چنگ زد.
-نرو.
با ضعف گفت و يونگى دنبال كلماتى ميگشت تا بتونه موقعيت رو بهتر كنه.
-جيمينى، تو لياقت بهتر از من رو دارى باشه؟ يكى كه چيزى كه ميخواى رو بهت بده، يه رابطه ى عاشقانه و واقعى.
-اما من فقط تو رو ميخوام مين يونگى. نرو، خواهش م...ميكنم. يونگى نرو.
با هق هق ملتمسانه اى بيشتر بهش چسبيد و نميخواست رهاش كنه. عطر تلخش كه با بوى نعناع مخلوط شده بود رو با ولع وارد ريه هاش كرد؛ انگار بدون اون بو نميتونست تنفس كنه.
-بيبى، گريه بسه.
روى موهاش گفت و سعى كرد بينشون فاصله بندازه. جيمين بدون مكث، لب هاى پسر بزرگتر رو براى بوسه اى، كه احتمالاً آخرين بوسه بود، اسير كرد. يونگى شكه شد اما جواب بوسه اش رو داد. سعى كرد طعم شيرين و لذت بخش لب هاى برجسته اش رو به خاطر بسپاره. وقتى حس كرد جيمين داره كنترلش رو از دست ميده، بوسه رو متوقف كرد.
-براى خودت سخت ترش نكن سانشاين، هيونگ بايد بره.
روى لب هاش زمزمه كرد و جيمين ميدونست با هر تماس كوچك يا بزرگ، وابسته تر و عاشق تر ميشه.
-براى بار آخر، غرورم رو زير پا ميذارم و ازت ميخوام نرى مين يونگى.
يونگى چشم هاش رو بست و به سمت ماشينش رفت.
-متاسفم سانشاين.
گفت و جلوى چشم هاى بهت زده ى جيمين سوار ماشينش شد. جيمين نميتونست قبول كنه كه اون به همين راحتى از پيشش رفت. بدون اينكه خودش و غرورش براى اون پسر اهميتى داشته باشن، از روشون رد شد و رفت. جيمين تقريباً از قلبش چيزى نمونده بود، ديدش تار شده بود و با زانو روى زمين فرود اومد. درد توى بدنش پيچيد، اما اهميتى براش نداشت. درد روحش اونقدرى بزرگ بود كه متوجه درد جسمش نشه. خودش رو بابت احساسش و ضعفش لعنت كرد. يونگى حتى ذره اى براش ارزش قائل نبود و جيمين با تمام وجود خودش رو تحقير كرده بود. حس نا اميدى ميكرد؛ نا اميدى از چيزى كه از اول هم اجازه نداشت بهش اميدوار باشه. خودش قبول كرده بود عاشق نشه، اما قلب لعنتيش نميخواست اين رو بفهمه. با هر بدبختى اى بود، خودش رو به بارى كه با تهيونگ به اونجا ميرفت رسوند. متصدى بار با ديدنش نگران شد.
-جيمين حالت خوبه؟
-فقط بهم قوى ترين مشروبت رو بده، دلم نميخواد چيزى از امشب يادم بمونه.
متصدى، بار ديگه نگاهش كرد و وظيفه اش رو انجام داد. جيمين پشت هم الكل ميخورد و تعداد شات ها رو از دست داده بود. براش مهم نبود متصدى چقدر بهش هشدار ميده؛ به حال افتضاحش هم اهميت نميداد. تنها چيزى كه قبل از بيهوش شدنش تونست بگه، اسم تهيونگ بود. متصدى بار هم بدون تامل به پسر بزرگتر زنگ زد تا دوست بيچاره اش رو از بين شيشه خورده ها جمع كنه.
------
جيمين با درد افتضاحى توى تمام وجودش از خواب بيدار شد. سرش سنگين بود. تهيونگ و جانگكوك هردو روى زمين خواب بودن و فقط سرشون روى تخت بود. تهيونگ با تكون خوردن جيمين چشم هاش رو باز كرد و سريع روش خم شد.
-چيم، حالت خوبه؟؟
-من...خيلى درد دارم.
با صداى گرفته اى گفت و تهيونگ موهاش رو كنار زد.
-برات قرص ميارم. كوك، كمكش كن بشينه.
تهيونگ گفت و از اتاق بيرون رفت. جانگكوك آروم به جيمين كمك كرد بشينه و دستش رو گرفت.
-بدنم درد ميكنه.
-حق دارى، از روى صندلى پرت شدى پايين.
چشم هاش گرد شد.
-ديشب چى شد؟؟ هيچى يادم نيست.
-كريس زنگ زد و گفت كه توى بار از حال رفتى. هيونگ تو ديشب خيلى زيادى از حد الكل خوردى، مجبور شديم ببريمت بيمارستان. مسموميت الكلى داشتى و اون ها به سختى از بدنت الكل رو خارج كردن. تو كلى بالا آوردى و اسم يونگى رو صدا ميزدى.
جيمين خجالت كشيد.
-متاسفم كه اذيتتون كردم. ديشب...راستش افتضاح بود.
-مهم نيست هيونگ، تموم شد.
پسر كوچكتر با مهربونى گفت و دستش رو نوازش كرد. تهيونگ وارد شد و قرص ها و ليوان آب رو به جيمين داد.
-تو تقريباً باعث شدى سكته كنم پارك جيمين.
تهيونگ دوباره كنارش نشست و دلش نميخواست به حال بد شب گذشته ى جيمين فكر كنه.
-متاسفم.
-ديگه حق ندارى اينجورى خودت رو نابود كنى پارك جيمين. تو ديشب نزديك بود بميرى احمق.
-باشه، معذرت ميخوام.
-بيايد اينجا.
تهيونگ دست هاش رو براى جيمين و جانگكوك باز كرد تا بغلشون كنه. صداى زنگ باعث شد از هم جدا بشن.
-تا جايى كه يادم مياد مهمون نداشتيم.
تهيونگ بلند شد تا در رو باز كنه.
-ديشب چى شد هيونگ؟
-طولانيه، الان توانايى ندارم تعريفش كنم.
جانگكوك دركش كرد و ديگه سوالى نپرسيد.
-تولدت مبارك موچى.
جيمين و جانگكوك به سمت صداى آشنا چرخيدن و سورپرايز شدن. لبخند قشنگ و مهربونش روى صورتش خودنمايى ميكرد و كيكِ توى دستش، به جيمين يادآورى ميكرد كه ٣ نفر هنوز دوسش دارن.
-جين هيونگ!
جانگكوك با ذوق كودكانه اى گفت و باعث شد لبخند پسر قدبلند بزرگتر بشه.
-اره اره، جين هيونگ برگشته! هيونگ مورد علاقه اتون قراره واسه هميشه پيش شما كله شق ها بمونه.
جين لبخند ديگه اى زد و به جيمين نگاه كرد. كيم سوكجين برادر جيمين بود، مادرش بود و پدرش بود. اون آدم عملاً جيمين و تهيونگ رو بزرگ كرده بود و ٣ نفرى كه توى اون خونه بودن، تمام زندگى و خانواده ى جيمين بودن.
-ج...جدى ميگى هيونگ؟؟ براى هميشه؟؟
جيمين بالاخره حرف زد و جين تاييد كرد.
-ديگه هيچى ازم جداتون نميكنه. آدمتون ميكنم؛ ولى قبلش...تولدت مبارك.
جيمين لبخند بزرگى زد كه باعث شد اشك هاش توى چشمش جمع بشن.
-هِى، جيمينى، اگر گريه كنى كيك رو ميكوبم توى صورتت.
جين با خنده تهديدش كرد و كيك رو روى پاش گذاشت. اون چيزكيك مورد علاقه ى جيمين بود كه به طرز ناشيانه اى روش شمع گذاشته شده بود؛ اما جيمين توقعش رو نداشت پس حسابى خوشحال شد. آرزو كرد و شمع هاش رو فوت كرد.
-من به هر سه تاتون افتخار ميكنم، هيونگ خيلى دوستون داره.
دست هاش رو باز كرد و سه تا پسر بدون معطلى توى آغوشش جا خوش كردن.
-هيونگ اينجا ميمونى؟؟
جانگكوك ازش پرسيد.
-اره، معلومه كه پيشتون ميمونم.
-اينجا ٢ تا اتاق داره كه ميتونيم تقسيمش كنيم. من و تو توى يه اتاق؛ ته و كوكى هم اون يكى اتاق.
جيمين با خوشحالى گفت و جين ابروش رو بالا داد.
-ببينم، جانگكوك اينجا زندگى ميكنه؟؟
-توى خوابگاه ميموندم اما...ديگه از پس اجاره و پول دانشگاه با هم برنميام.
-مگه با مادر و پدرت زندگى نميكنى؟؟
جانگكوك سرش رو پايين انداخت.
-راجع به گرايشم و تهيونگ بهشون گفتم و يه دعواى حسابى داشتيم. ديگه خونه نميمونم و اونا ديگه بهم پول نميدن. ازم خواستن بين حساب بانكيم و ته يكى رو انتخاب كنم.
-اوه، كوكىِ من. وقتى نبودم چيا سرتون اومده؟؟
جين با تاسف گفت و محكمتر بغلشون كرد. لعنت به روزى كه مجبور شد تركشون كنه.
-خب، يكى بهم بگه چه بلايى سر جيمين اومده.
جين كه وضع آشفته ى خونه و حال جيمين رو ديده بود، با نگرانى پرسيد.
-جيمين دچار مسموميت الكلى شد و ما برديمش بيمارستان. الان حالش خوبه هيونگ، نگران نباش.
تهيونگ گفت اما جين تقريباً سفيد شد.
-مسموميت الكلى؟! تو از كى تا حالا انقدر مشروب ميخورى جيمين؟؟
-فقط ديشب بود، قسم ميخورم.
سعى كرد از خودش دفاع كنه.
-يه اتفاقى افتاده كه هيچ كدومتون نميگيد، زود باشيد ببينم.
نگاه هاى ريزى بين سه تا پسر كوچكتر رد و بدل ميشد.
-جيمين، منتظرم.
جيمين نميدونست چطور بايد اون موضوع رو براى هيونگش تعريف كنه. از خجالت سرخ شده بود و نميدونست چطور شروع كنه.
-من...من سال پيش با كسى آشنا شدم. ما با هم، ميدونى...ما خب...من و اون دوست هاى با منفعت بوديم هيونگ...خيلى متاسفم.
آخر جمله اش رو انقدر با خجالت گفت كه مطمئين نبود شنيده شده يا نه.
-شما چى بودين؟! اوه خداى من! جيمين تو...با كى؟
-مين يونگى. اون يه آهنگساز و آهنگنويسه كه با دو تا از دوست هاش شريكى يه شركت رو اداره ميكنه. هيونگ، من...من واقعاً متاسفم.
-اين دوستيتون به ديشب چه ارتباطى داشت؟
جيمين آب دهنش رو قورت داد.
-من فهميدم كه داره ميره آمريكا. ديشب همديگه رو ديديم تا حرف بزنيم و من...من بهش گفتم كه عاشقش شدم. اون بهم گفت لياقت من بيشتر از اونه و ميدونى هيونگ، همون حرفايى كه توى فيلم ها ميزنن. يونگى من رو اونجا ترك كرد و رفت...اون يكى رو دوست داره و اون شخص من نيستم. از اينكه باعث شرمندگيت شدم متاسفم هيونگ.
جين چونه اش رو گرفت و مجبورش كرد بالا رو نگاه كنه.
-باعث شرمندگيم نيستى مينى، اصلاً. هميشه بهت افتخار ميكنم باشه؟ من فقط نگرانتم و نميخوام انقدر دلشكسته ببينمت. اون يه عوضيه و لياقتت رو نداره. تو خيلى با ارزشى و بايد كسى رو پيدا كنى كه ارزشت رو بدونه و بهت اهميت بده. تو فقط عاشق آدم اشتباهى شدى عزيزم، همين. براى همه پيش مياد؛ خطا بخشى از زندگيه.
جين گفت و جيمين نميدونست چرا نميتونه باور كنه لياقتش از اون بيشتر بوده. يونگى آدم فوق العاده اى بود و جيمين...يه يتيم بود كه به هيچ دردى نميخورد. پسر بزرگتر سرش رو به سينه اش فشار داد.
-متاسفم كه مجبور شديد تنها با همه چيز كنار بيايد، هيونگ ديگه اينجاست و هيچ وقت تنهاتون نميذاره.
جين ٣ تا پسر رو محكم تر در آغوشش فشار داد و بهشون افتخار ميكرد. اون پسرا هم بعد از مدتى بالاخره حس امنيت و آرامش داشتن. فرشته اشون برگشته بود.
------
يونگى پاش رو از فرودگاه بيرون گذاشت و اطراف رو نگاه كرد. ديدش كه به ماشين قرمز رنگ براقش تكيه داده. پاهاى لاغر و سفيدش، كه تا اواسط ساق، با چكمه ى سياهى پوشيده شده بودن رو دراز كرده بود و به ناخون هاى بلندش نگاه ميكرد. موهاى بلند و آبى رنگش دورش ريخته بودن و وقتى حس كرد كسى بهش زل زده، سرش رو بالا آورد. با ديدن يونگى لبخند بزرگى زد و مستقيم توى بغلش پريد. پاهاش رو دور كمر يونگى حلقه كرد و يونگى محكم كمر كوچكش رو گرفت. دختر مو آبى سرش رو از توى گردنش بيرون آورد و نگاهش كرد.
-يونگيا، يكم دير نكردى؟؟
-تاخير هواپيما عزيزم، تاخير؛ اما چيزى رو از دست ندادم، تو هنوز اينجايى.
نيشخند زد و زمين گذاشتش تا با هم سوار ماشينش بشن. خونه ى ليو كوچك بود و تيره؛ و به خوبى نشون ميداد كه صاحبش چقدر شلخته است. اتاقش قرمز و مشكى بود و پر از پوستر هاى بند هاى راك و متال.
-يه خونه ى بزرگتر ميخواى ليو؟ اينجا برامون كوچكه.
يونگى شب، وقتى ليو توى بغلش خوابيده بود پرسيد.
-اره اره ميخوام، از اينجا اصلاً خوشم نمياد.
دختر با خوشحالى گفت و لب هاش رو بوسيد.
-پس از الان خودت رو صاحب يك خونه ى بزرگ بدون عزيزم.
يونگى توى گوشش زمزمه كرد و كمر برهنه اش رو نوازش كرد. همون طور كه نوازشش ميكرد، به خواب رفت.

Mint [Yoonmin]~ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora