يونگى بعد از اتمام سخنرانى كوتاهش، پايين اومد و موسيقى آرومى دوباره پخش شد. ليوان ويسكيش رو برداشت و آخرين جرعه اش رو نوشيد تا يدونه جديد برداره.
-مين يونگى، البوم جديد خيلى خوبه.
يونگى به سمت صدا برگشت و با اون موجود قدبلند و هميشه خوشحال مواجه شد...و البته كسى كه هيچ جوره انتظار ديدنش رو نداشت؛ حداقل اونجا و با اون آدم نه.
-چانيول! از ديدنت خوشحالم پسر. پس بالاخره دوره ات تموم شد؟؟
-آره، بالاخره. تا ديدم درخواست دادى، اومدم.
-پس بالاخره قبول كردى باهام كار كنى، شب شانسمه.
-اينطورى نگو، ميدونى كه هميشه ميخواستم باهات كار كنم. به خاطر اون دوره هاى مسخره رفتم ژاپن و حالا كه موقعيتش هست، چرا با شركتِ آدم مورد علاقه ام كار نكنم؟؟
-دوشنبه توى اتاقم ميبينمت پارك چانيول، خب؟ خوشحال ميشم بعد از ٣ سال قرارداد كوفتيمون رو امضا كنيم.
-حتماً.
ليوان هاشون رو بهم زدن و يونگى بالاخره شجاعت بخرج داد تا جيمين رو نگاه كنه. نميخواست فكر كنه اون دو تا ممكنه با هم باشن.
-معرفى نميكنى؟
يونگى به جيمين اشاره كرد و از ويسكيش نوشيد.
-اوه، كامل فراموش كردم. اين جيمينه، يكى از دوست هاى نزديكم.
دستى دور شونه هاى جيمين انداخت و خيال يونگى رو راحت كرد.
-خوشبختم جيمين.
با هم دست دادن و لبخند هايى زدن كه پشتش معانىِ مختلفى بود. يونگى سر سخنرانى هاى هوسوك و نامجون هم ايستاد و نتونست پيش جيمين بره؛ ولى بالاخره گوشه اى تنها پيداش كرد. آروم كنارش ايستاد و مدتى سكوت كرد. هر دو به نقطه ى نامعلومى زل زده بودن و نميشد گفت دقيقاً به چه چيزى فكر ميكردن.
-ميتونم يه نوشيدنى مهمونت كنم؟
يونگى بالاخره سكوت رو شكست.
-حتماً.
خيلى سريع ميز رو براى گرفتن دو ليوان شراب ترك كرد و برگشت. ليوان رو دست جيمين داد.
-گرمه، بريم بيرون؟
يونگى از پيشنهاد جيمين خوشش اومد و به سمت حياط پشتىِ شركت بردش. روى نيمكت چوبى و طراحى شده اى نشستن و كمى از شرابشون رو مزه كردن. اينكه فقط خودشون اونجا بودن و توى سكوت شب كنار هم نشسته بودن، قشنگ بود. جيمين خيلى كم لرزيد.
-سردته؟
-يكم.
يونگى كتش رو درآورد و روى شونه هاى جيمين انداختش.
-ممنون.
جيمين گفت و كت رو بيشتر به خودش چسبوند. بوى عطر تلخ يونگى، سيگار و نعناع ميداد...عطر مورد علاقه ى جيمين.
-چيشد كه امشب اومدى؟
يونگى ازش پرسيد و ليوان رو بين لب هاش گذاشت.
-اومدم كه تو رو ببينم.
پسر كوچكتر بهش نگاه كرد و يونگى همين كه تونست با موفقيت شراب رو قورت بده، كار بزرگى كرده بود.
-فكر كردم ديگه نميخواى من رو ببينى.
-هيج وقت نگفتم كه نميخوام.
يونگى جرعه ى ديگه اى از شرابش رو نوشيد و دوباره نگاهش كرد.
-خانواده ات كجان جيمين؟
جيمين به انگشت هاى كوچكش نگاه كرد.
-من...خانواده ندارم.
-متاسفم.
-خيلى ازش ميگذره، به هر حال ممنون.
-دوست دارى بهم بگى چيشد؟
يونگى پرسيد و صبر كرد تا جيمين تصميمش رو بگيره.
-من و تهيونگ با هم بزرگ شديم؛ چون مادر هامون دوست هاى قديمى بودن. من و ته رفته بوديم دگو پيش مادربزرگش. خانواده هامون هفته ى بعد با قطار اومدن و اون قطار...با قطارى كه به بوسان ميرفت تصادف كرد. ريل هاشون به مشكل برخورده بود و با هم برخورد كردن. قطار ها آتش گرفتن و...ما هردو خانواده هامون رو از دست داديم. تهيونگ مادربزرگش رو داره كه بهش سر ميزنه؛ ولى من هيچ كس رو ندارم.
يونگى آروم پشت دستش دايره هاى كوچك كشيد.
-با جين هيونگت و اون يكى پسره چطور آشنا شدى؟؟
-من و تهيونگ براى كار اومديم سئول. جايى كه كار ميكرديم يه نانوايى بود كه جلوش يه كارگاه جواهرسازى بود. اون پسرا از ما خيلى بزرگتر بودن و آخر ماه، ته كوچه گيرمون انداختن. اونا ما رو كتك زدن و زير بارون ول كردن و حقوقمون رو دزديدن. ما خودمون رو به اوايل كوچه، نزديك يه شيرينى فروشى رسونديم؛ اما به خاطر سرما ديگه نتونستيم ادامه بديم. صبح، توى خونه ى يه پسر ١٨ ساله از خواب بيدار شديم كه خيلى مهربون بود. اسمش سوكجين بود، كيم سوكجين. يه فرشته ى واقعى كه پيش خودش نگهمون داشت و ازمون مراقبت كرد. به خاطر ما دو شيفت كار ميكرد. اون مادر و پدر منه...خانوادمه. از ١٤ سالگى من و ته رو بزرگ كرد و كمكمون كرد؛ هميشه پشتمون بود. مادربزرگش يه عوضيه؛ مجبورش ميكرد با دخترايى قرار بذاره كه ازشون خوشش نميومد...چون جين هيونگ از اولم از پسرا خوشش ميومد. مادربزرگ هيونگ، ٢١ سالگى به زور فرستادش آمريكا و اون سالى يك بار توى تعطيلاتش ميومد و بهمون سر ميزد. از اونجا برامون پول فرستاد و كمكمون كرد. تا اينكه بالاخره سال قبل، درسش تموم شد و براى هميشه برگشت پيشمون. پسر ديگه كه ازش حرف ميزنى، اسمش جانگكوكه، دوست پسر تهيونگ. خانواده اش وقتى از گرايشش خبردار شدن مجبورش كردن بسن تهيونگى و حساب بانكيش يكى رو انتخاب كنه؛ اونم ته رو انتخاب كرد و پيش ما موند. كل زندگى و خانواده ى من توى اين ٣ نفر خلاصه ميشه؛ اونا همه چيز منن.
يونگى گونه اش رو نوازش كرد.
-تو خيلى قوى اى، تحسينت ميكنم.
-ممنونم.
جيمين لبخند زد و توى لمس هاى آروم و با احتياط يونگى غرق شد.
-از اولين دوست پسرت بهم بگو.
يونگى دستش رو كنار كشيد و از جيمين خواست حرف بزنه.
-اون، خب...تجربه ى خوبى نبود. فكر ميكردم خيلى عاشق هميم؛ تا اينكه بعد از اولين سكسمون ولم كرد و ديگه سراغم رو نگرفت. از اونجايى كه هردومون بى تجربه بوديم، به هيچ وجه تجربه ى لذت بخش و خوبى نبود. فكر ميكردم بايد اونقدر دردناك باشه؛ براى همين از انجام دادنش ميترسيدم. بعد از اون ديگه نميخواستم با كسى باشم. تا اينكه تو اومدى و خب...نظرم عوض شد.
-تو دو تا دوست پسر داشتى و هر جفتشون بى لياقت و آشغال بودن. چرا انقدر با عوضى ها قرار ميذارى كوچولو؟؟
موهاش رو بهم ريخت و ميدونست خودش هم احتمالاً يكى از عوضى هاى زندگىِ جيمين محسوب ميشه.
-نميدونم، هيچ وقت يه عشق دو طرفه و خوب رو تجربه نكردم كه بدونم بايد دنبال چى باشم. فقط ميخواستم يكى كسى كه هستم رو دوست داشته باشه و بهم عشق و توجه بده.
جيمين شونه هاش رو بالا انداخت و از يونگى بازم شراب خواست. يونگى دومين و بعد سومين ليوان رو براى جيمين آورد.
-جيمينى، الكل ديگه بسه، قبوله؟ تو الانش هم فقط با ٣ ليوان شراب مست شدى.
-قبلش ودكا هم خورده بودم.
-اين دليل محكمتريه كه تمومش كنى.
-يه ليوان ديگه...يكى ديگه بهم بده.
-اين واقعاً آخريشه خب؟؟
ليوان شراب رو بهش داد و از اينكه توى يه حركت اون رو سر كشيد تعجب كرد. جيمين كاملاً مست بود و يونگى كم كم داشت نگران ميشد.
-بهتره بريم پيش چانيول تا ببرتت خونه.
سعى كرد بلندش كنه.
-ازم خسته شدى مين يونگى؟؟ انقدر زود؟؟
-معلومه كه نه، فقط نگرانتم.
-نگران نباش، فقط...خوابم مياد.
با لحن احمقانه اى گفت و وزنش رو روى پسر بزرگتر انداخت.
-ميبرمت خونه سانشاين، باشه؟ بيا بريم.
به سمت در رفت.
-نميخواى باهام رابطه داشتى باشى؟
جيمين با شيطنت پرسيد و خون توى رگ هاى يونگى يخ زد.
-نه! خدا، جيمين نه!
جيمين بهش خنديد و گذاشت پسر مو رنگى كمربندش رو براش ببنده و خودش هم سوار ماشين بشه.
-آدرس رو بهم بگو. ميتونى؟
-اوه، من كه آدرس رو بلد نيستم.
-جيمين لطفاً فكر كن.
يونگى غر زد و جيمين قيافه اش رو طورى كرد كه انگار داره فكر ميكنه.
-برو راست.
با جديت گفت و يونگى داشت به راست ميپيچيد كه جيمين داد زد.
-نه! بپيچ چپ.
يونگى به موقع ماشين رو چرخوند.
-شايدم بالا، يا...پايين.
-بدجور مستى.
زيرلب گفت و نميدونست بايد چيكار كنه. جيمين خيلي سريع و ناگهانى آدرسى رو گفت و يونگى براى لحظه اى شاد شد؛ ولى بعد آه كشيد.
-اين آدرس خونه ى منه سانشاين.
جيمين سكوت كرد و سرش رو به شيشه تكيه داد و خيلى زود خوابش برد. يونگى جيمين رو به خونه اش برد؛ چون راه ديگه اى به ذهنش نميرسيد. آروم زير زانوهاش رو گرفت و بلندش كرد. جيمين بلافاصله دست هاش رو دور گردن يونگى حلقه كرد و سرش رو به سينه اش چسبوند. يونگى خيلى سخت در خونه اش رو باز كرد و وارد شد. توى تاريكى جيمين رو به اتاقش رسوند و روى تخت خوابوندش. چراغ هاى دور سقف رو روشن كرد تا نور كم باشه. آروم و با احتياط لباس هاش رو درآورد و حس كرد ممكنه سكته كنه.
-جيمين...
خيلى آروم زمزمه كرد و به زخم هاى رو به بهبودى و كبودى هاى روى بدنش نگاه كرد.
-پسره ى حرومزاده.
با حرص دوست پسر جيمين رو فحش داد و به پانسمان روى دنده اش نگاه كرد. چطور به خودش اجازه داده بود اين طور جيمين رو آزار بده؟ با سر انگشت هاش پوست داغش رو لمس كرد. اين بار با احتياط بيشترى لباس تنش كرد؛ يه شلوار گشاد خاكسترى با تى شرت مشكى كه هردو مال خودش بودن. دوباره روى تخت خوابوندش و با پتو بدنش رو پشوند كه سرما نخوره. يكم موهاش رو نوازش كرد و بوسه ى كوچكى روى پيشونيش گذاشت. لباس هاى خودش رو عوض كرد و توى كمد آويزون كرد. چراغ هايى كه روشن كرده بود رو خاموش كرد و با پتوى نازكى روى مبلش به خواب رفت. نميدونست چقدر خوابيده، ولى صدايى از خواب بيدارش كرد.
-نه، نه! نكن! خواهش ميكنم بسه! كمك!
به سختى چشم هاش رو باز كرد و سعى كرد با ريز كردنشون، ساعت رو ببينه. از ٤ صبح گذشته بود. صدايى كه از خواب پرونده بودش دوباره به گوش رسيد و چند ثانيه طول كشيد تا بفهمه صداى جيمينه. سريع از روى مبل بلند شد و به سمت اتاقش دويد. جيمين توى خواب عرق كرده بود و صورتش از اشك هاش خيس شده بود. موهاى بلوندش به پيشونيش چسبيده بودن و نفس نفس ميزد. با التماس و گريه كمك ميخواست و سعى ميكرد كسى رو متوقف كنه. يونگى شونه هاش رو تكون داد.
-جيمنى، بلند شو.
كمى محكمتر انجامش داد و قبل از اينكه حرف بزنه جيمين نيم خيز شد. بدن كوچكش به شدت ميلرزيد و ترسيده بود. رنگش پريده بود و اشك هاش هنوز روى گونه هاش ميلغزيدن. يونگى بدون معطلى بدنش رو بين بازوهاش گرفت و موهاش رو نوازش كرد.
-تموم شد، جيمينى، تموم شد. كابوس ديدى باشه؟ تنها نيستى، من اينجام. كسى نميتونه بهت آسيب بزنه جيمين.
كمرش رو هم نوازش كرد و كمك كرد آروم بشه. خواست بلند بشه كه جيمين محكم لباسش رو چنگ زد. با ترس نگاهش كرد.
-ت...تنهام نذار...خواهش ميكنم.
-تنهات نميذارم سانشاين، فقط ميرم برات آب بيارم خب؟ زود برميگردم.
مطمئينش كرد و خيلى زود ليوان پر از آبى براش برد تا آروم تر بشه. وقتى آب رو مينوشيد، پاهاش رو نوازش كرد. جيمين هنوز هم ترسيده بود. يونگى صورتش رو گرفت و با شصت هاش، اشك هاش رو پاك كرد.
-من اينجام جيمينى، اينجام. نترس، هيونگ پيشته.
جيمين مثل يه بچه خودش رو دوباره توى بغل يونگى كشيد و اون هم سريع بغلش كرد.
-فقط يه كابوس بود، جات امنه.
توى گوشش گفت و به نوازش كردنش ادامه داد. كمى طول كشيد تا جيمين دوباره آروم شد و تنفسش به حالت عادى برگشت. يكم خجالت كشيده بود؛ اما سعى كرد نشونش نده. يونگى صورتش رو گرفت.
-خوبى؟
-خ...خوبم. ببخشيد كه...بيدارت كردم.
-اصلاً مهم نيست. مطمئينى حالت خوبه؟؟
-فقط سرم درد ميكنه.
-الان برات قرص ميارم.
دوباره توى آشپزخونه برگشت و وقتى با قرص وارد اتاق شد، جيمين زانو هاش رو بغل كرده بود. قرص رو بهش داد و نگاهش كرد كه ميخوردش. كمكش كرد دراز بكشه و تا وقتى خوابش برد، كنارش نشسته بود و موهاش رو بازى ميداد. وقتى مطمئين شد آروم خوابيده، روى مبلش برگشت و اميدوار بود جيمين دوباره كابوس نبينه.
------
جين در واحدِ نامجون رو زد و صبر كرد تا باز بشه. استرس زيادى داشت كه خودش هم دليلش رو نميدونست. نامجون صبح خيلى زود از ژاپن برگشته بود و از جين خواسته بود كه همون شب ببينتش. جين وقتى پسر قدبلند در رو براش باز كرد، وارد شد و نميدونست بايد چكار كنه. با گيجى اطراف رو نگاه كرد. نامجون گيجيش رو ديد و دوست پسرش رو محكم بين بازوهاش گرفت تا يكم از دلتنگيش رو رفع كنه. جين لبخند زد و توى بغلش احساس آرامش كرد. به طرز عجيبى دلتنگش شده بود و اونطور بين بازو هاش بودن، باعث ميشد قلبش محكمتر توى سينه اش بكوبه. وقتى جدا شدن جين بطرى اى جلوش گرفت.
-من...من برات شراب خريدم...ميدونم خودت ميتونى بهترش رو بخرى، فقط خواستم كه...ميخواستم بهت بگم كه به يادت بودم.
جين با كمى خجالت گفت و نامجون با لبخند بطرى رو ازش گرفت.
-تو برام خريديش؛ پس نميتونم بهترش رو پيدا كنم. برام خيلى ارزش داره كه به فكرم بودى.
بطرى رو روى ميز گذاشت و جين رو روى مبل نشوند.
-منم برات يه چيزى دارم، ولى بايد چشمات رو ببندى.
جين سريع چشم هاش رو روى هم فشار داد و منتطر حركتى از سمت پسر ديگه شد. وقتى جعبه ى سردى توى دست هاش قرار گرفت چشم هاش رو باز كرد. جعبه چوبى بود و به زيبايى طراحى شده بود. با احتياط درش رو باز كرد و قلم خيلى قشنگى رو داخلش ديد.
-گفتى براى طراحى و امضا به روان نويس احتياج دارى، پس يكى برات گرفتم كه موقع استفاده ازش ياد من بيوفتى.
-مونى، اين...اين خيلى قشنگه.
روى بدنه ى سرد و فلزى قلم دست كشيد و طرح هاى ظريفش رو از نظر گذروند.
-عاليه، واقعاً ازت ممنونم.
جلو رفت و گونه ى پسر روبروش رو بوسيد تا شايد تشكر بهترى باشه.
-ميشه حرف بزنيم جين؟
نامجون پرسيد و باعث شد سوكجينِ هميشه با اعتماد به نفس، استرس بگيره.
-ح...حتماً.
در جعبه رو بست و روى ميز گذاشتش تا از دستش نيوفته.
-من آدم محتاطى ام و زمان زيادى براى رابطه هام ميذارم، ولى يه چيزى راجع به تو هست كه هولم ميكنه. تو باعث ميشى احساساتم به طور ناگهانى برام گنگ و جذاب بشن. با تو همه چيز برام جديد و خاصه و من واقعاً عاشق تك تك لحظاتى ام كه باهات ميگذرونم. وقتى ميخواستم برم ژاپن، احساساتى كه بهت داشتم خيلى زياد و غير قابل كنترل شده بودن و اول بايد خودم رو ميفهميدم؛ براى همين ميخواستم در ارتباط نباشيم. نياز داشتم فكر كنم و همه چيز رو بررسى كنم. سوكجين، از احساسات تو خبر ندارم ولى من...من واقعاً...
آب دهنش رو قورت داد و به چشم هاش زل زد.
-من واقعاً خيلى عاشقتم. تا حالا كسى رو انقدر خالص و عميق دوست نداشتم و به نظرم تو كسى هستى كه هميشه دنبالش بودم.
جين نذاشت بيشتر از اون حرف بزنه و لب هاش رو روى لب هاش گذاشت.
-منم عاشقتم.
قبل از اينكه براى بار دوم ببوستش زمزمه كرد. لب هاشون به خوبى روى هم حركت ميكردن و نامجون خيلى آروم پسر مو مشكى رو روى پاهاش كشيد. دستش رو به آرومى زير لباسش برد و عضلات سفتش رو لمس كرد. جين از سردى انگشتر هاى پسر بزرگتر كمى لرزيد و شونه هاش رو محكمتر گرفت. وقتى نامجون پليورش رو از سرش رد كرد و بهش نگاه كرد، دست هاش يخ شدن. لب هاشون رو دوباره به هم رسوند تا از تماس چشمى جلوگيرى كنه. نامجون متوجه استرسش ميشد. وقتى جين با دست هاى لرزون تو شرتش رو بالا كشيد، كمرش رو از مبل فاصله داد تا پسر كوچكتر بتونه لباس رو دربياره.
-اگر نخواى مجبور نيستيم انجامش بديم.
نامجون بهش گفت و كمرش رو نوازش كرد.
-واقعاً؟؟
-معلومه.
-اما ميخوامش، فقط بلد نيستم. منظورم اينه كه خب...هيچ وقت واقعاً با يه پسر امتحانش نكردم.
نامجون بهش لبخند زد و موهاش رو كنار زد.
-فقط هركارى ميخواى بكن و خجالت نكش، خودت باش؛ اين تنها كاريه كه بايد انجام بدى. بقيه اش رو بسپر به من، فقط ازش لذت ببر.
جين سرش رو تكون داد و جواب بوسه هاش رو داد. بالاخره عشق و لذت و خوشحالى حقيقى رو با يكى تحربه ميكرد و همون از هر لذت ديگه اى بالاتر بود و ديوونه ترش ميكرد.

VOCÊ ESTÁ LENDO
Mint [Yoonmin]~ Completed
Fanficعشقى با طعم نعناع، كه وجود جيمين رو خنك و سرزنده ميكنه؛ و بعد ميسوزونتش... #5 in MinYoongi #10 in Bangtan