Chapter 5

2K 395 6
                                    

نامجون به ساعتش نگاهى انداخت و بلند شد.
-ناهار رو خودتون بخوريد، من ميرم بيرون.
گفت و كت سرمه اى رنگش رو پوشيد.
-با اون پسره كيم قرار دارى؟
يونگى پرسيد و آخرين دكمه رو فشار داد.
-اون 'پسره' اسمش سوكجينه و بهتره ديگه اينطورى صداش نزنى؛ و آره، باهاش قرار دارم.
-باشه باشه، ببخشيد. ميدونى كه اين روزا اعصابم سر جاش نيست.
يونگى دستى روى صورتش كشيد و نامجون روى شونه اش زد.
-نميخوام عصبى ترت كنم، ولى خودت خرابش كردى.
-ميدونم، نيازى نيست يادآورى كنى.
بهش طعنه زد و نامجون آهى كشيد.
-بريد ناهار بخوريد، منم بعد از ناهار برميگردم.
گفت و بعد از بهم ريختن موهاى هوسوك، از در بيرون رفت
-بيا بريم ناهار هيونگ.
هوسوك در لپ تاپش رو بست و يونگى رو بلند كرد. يونگى افكارش درگير يك چيز بودن:
پيدا كردن جيمين.
نميدونست چرا اين موضوع يهو انقدر براش پر اهميت شده بود؛ ولى هرطور شده بايد پيداش ميكرد. فقط ميخواست يبار ديگه ببينتش، بايد ميديد چطوره. بعد از هوسوك توى آسانسور رفت و موهاش رو عقب داد.
-دوسش دارى.
هوسوك بى مقدمه گفت و باعث شد پسر بزرگتر نگاهش كنه.
-اتفاقاً ديگه حالم از ليو بهم ميخوره. ميدونى كه از دروغ هاى بى دليل و بى معنى متنفرم.
-ليو رو نميگم هيونگ، راجع به جيمين حرف ميزنم.
تقريباً چند لحظه طول كشيد تا يونگى اون حرف رو درك كنه.
-مزخرف نگو هوسوك، ميدونى كه جيمين فقط يه سرگرمى بود.
-اون خيلى عاشقته.
-ميدونم، ولى بهت توضيح دادم؛ ما فقط دوست هاى با منفعت بوديم. مفهومش رو ميدونى؟ يعنى فقط سكس، نه عشق.
-ميدونم يعنى چى هيونگ. اون آدم حساس و شكننده ايه و تو شكستيش.
-اصلاً تو از كجا همه ى اينارو ميدونى؟؟ اومده پيشت از من بد گفته؟
-يكى از دفعه هايى كه اومده بود به خونه ات تا ببينه برگشتى يا نه، راضيش كردم با هم قهوه بخوريم. اونجا گريه كرد و بهم از احساساتش گفت؛ همونايى كه زير پات لهشون كردى.
-من ازش نخواستم عاشقم شه و مسئوليتى هم نسبت به عشقش نداشتم؛ هنوزم ندارم.
-من و هيونگ بهت گفتيم قبل از اينكه كسى آسيب ببينه تمومش كن اما تو ادامه اش دادى؛ و اون پسر عاشقت شد. جالبه كه تو بدون هيچ توجه و اهميتى گذاشتى و رفتى. خودت ميدونستى چقدر آسيب پذيره.
-اينا به من ربطى نداره، ما توافق كرديم و اون به خاطر حماقت خودش عاشق من شد؛ ميتونست اون قرار رو قبول نكنه. اصلاً تو به اينا چكار دارى؟؟
-هر دفعه ميديدمش، بدتر از دفعه ى قبل ميشد. اون واقعاً حالش افتضاح بود هيونگ، متوجهى؟ قلبش شكسته بود و هنوز دوست داشت، منتظر بود برگردى. ٥ ماه كامل هر آخر هفته به آپارتمانت ميومد تا ببينه برگشتى يا نه.
يونگى آب دهنش رو به سختى قورت داد. هيچ وقت جيمين رو شكسته و ناراحت نديده بود؛ هميشه پسر خوشحالى بود كه لبخند هاش، چشم هاى قشنگش رو هلالى ميكردن.
-ميخواى عذاب وجدان بگيرم؟
با حرص گفت و از آسانسور پيدا شد.
-بايد بگيرى هيونگ.
يونگى چشماش رو چرخوند و از در شركت بيرون رفت.
-دنبالش نگرد، اينطورى آزارش ميدى.
-هوسوك، من بايد ببينمش، دلم ميخواد ببينمش.
-تو ازم بزرگترى و نميتونم روى حرفت حرف بزنم؛ ولى بدون كه اگر ببينتت ديوونه ميشه. حالش رو بدتر ميكنى هيونگ، اذيت كردنش رو تموم كن.
يونگى ميدونست حق با دوست صميميشه؛ اما ميخواست پيداش كنه. دلتنگى عجيبى داشت كه خودش رو هم گيج ميكرد. به خودش ميگفت كه اذيتش نميكنه و فقط مثل دو تا دوست با هم حرف ميزنن، ولى انگار ميدونست هركارى كنه باعث آزارش ميشه. با حرفاى مثبت و بى معنى مخودش رو قانع كرد اما هوسوك كاملاً از دستش عصبى شده بود.
------
جيمين توى اتاقش كتاب ميخوند كه تهيونگ آروم در رو باز كرد.
-ميتونم بيام پيشت چيم؟
جيمين كارتى لاى كتابش گذاشت و كتاب رو روى ميز گذاشت.
-معلومه كه ميتونى.
تهيونگ روبروش روى تخت نشست و دستش رو گرفت.
-هميشه قراره توى عشق شكست بخورم؟
تهيونگ نگاهش كرد.
-معلومه كه نه. بالاخره كسى كه ارزشش رو داره پيداش ميشه و اونطور كه لياقتته باهات برخورد ميكنه. چون عاشق يه عوضى شد و با دو تا عوضى هم قرار ميذاشتى دليل نميشه هيچ وقت نتونى آدم درستى پيدا كنى.
-فكر نكنم بتونم كسى رو اندازه ى يونگى دوست داشته باشم.
به انگشت هاش خيره شد و تهيونگ آه كشيد. دوستش هيچ كدوم جزئيات مربوط به مين يونگى رو فراموش نكرده بود و تهيونگ نميدونست كه نميخواد فراموشش كنه، يا نميتونه.
-متاسفم جيمينى، ولى بايد زودتر فراموشش كنى. اون...اون ديگه...
-اون رفته، ميدونم؛ اينم ميدونم كه هيچ وقت نميتونم براش كافى باشم كه بخواد عاشقم بشه. من فقط اسباب بازيش بودم و همه يروز از اسباب بازى هاى قديميشون خسته ميشن و ميريزنشون دور.
-تو اسباب بازى هيچ كس نيستى جيمين. تو از اولم يونگى رو نداشتى؛ پس چيزى رو از دست ندادى. يونگى تو رو از دست داد، پس بازنده اونه.
-من يونگى رو از دست ندادم تهيونگ، قلب و روحم رو از دست دادم.
تهيونگ، محكم دوستش رو بغل كرد. انقدر توى اون يك سالِ جهنمى بدبختيش رو ديده بود كه ديگه تحمل يك قطره اشكش رو هم نداشت.
-ميخوام اين درد تموم شه ته، ديگه خسته شدم.
-تموم ميشه. تو تنها نيستى جيمين، ما رو دارى. قسم ميخورم كه ديگه نميذارم كسى بهت آسيب بزنه.
جيمين تى شرت خاكستريش رو توى مشتش گرفت و بيشتر توى آغوشش فرو رفت. ميخواست براى هميشه بين بازوهاى ته بمونه و ديگه بيرون نياد.
-ميخوام برم دنبال جانگكوك، بيا با هم بريم.
-نه، برو. وقت دوتاييتون رو بهم نميزنم.
تهيونگ ضربه ى آرومى به سرش زد.
-احمق، بيا. بعدش هم ميريم بستنى ميخوريم، خوبه؟ كوكى خوشحال ميشه ببينه اومدى بيرون.
-باشه.
تهيونگ لبخند زد و موهاش رو مرتب كرد. از اتاق بيرون رفت و جيمين يه شلوار ورزشى و تى شرت مشكى پوشيد. ژاكتش رو برداشت و از اتاق خارج شد. تهيونگ دم در ايستاده بود و وقتى جيمين بهش ملحق شد، در رو بست. مطمئين شد كه خوب قفلش كرده و بعد با هم از ساختمان بيرون رفتن.
-كوكى چهارشنبه ها خيلى خسته ميشه، سر راه براش گل آفتاب گردون ميگيرم كه دوست داره.
تهيونگ تقريباً با خودش حرف زد و سوار ماشين شد. سر راه جلوى گل فروشى اى ايستاد و ٣ شاخه گل آفتاب گردون خريد تا دوست پسرش بعد از كلاس هاى خسته كننده اش، كمى انرژى بگيره.
-تو واقعاً يه دوست پسر ايده آلى ته.
جيمين بهش گفت و روى شونه اش زد.
-اينطور فكر ميكنى؟ مطمئينم اگر از كوكى بپرسى ميتونه صد تا ايراد ازم بگيره.
جيمين خنده ى نصفه و نيمه اى كرد و تهيونگ جلوى دانشگاه ايستاد.
-ميرم عقب بشينم.
جيمين كمربندش رو باز كرد و تهيونگ گرفتش.
-نميخواد. وقتى براى بستنى وايساديم جاتون رو عوض كنيد.
سرش رو تكون داد و كمربند رو دوباره بست.
-نگاش كن، لعنتىِ خوردنى.
تهيونگ با ديدن جانگكوك كه لب پايينش رو جلو داده بود و خيابون رو نگاه ميكرد گفت. جانگكوك با ديدن ماشين جين لبخند خرگوشى اى زد و بدون احتياط از اون طرف خيابون، به سمت ديگه دويد.
-كوكى، انقدر بى احتياط از خيابون رد نشو.
جيمين بهش تذكر داد.
-حواسم بود.
تهيونگ گل هاش رو بهش داد و لبخند زد.
-هيونگ، مرسى!
گل ها رو با خوشحالى روى پاش گذاشت و تقريباً خستگيش رو از ياد برد.
-خب، بريم.
تهيونگ گفت و به سمت بستنى فروشى رفت.
-خوبه كه اومدى بيرون هيونگ.
جانگكوك گفت و روى شونه ى جيمين زد. پشت صندلى تهيونگ نشست و خودش رو جلو كشيد تا دست هاش رو دور گردنش حلقه كنه.
-كلاس ها چطور بودن؟
تهيونگ ازش پرسيد.
-ميدونى كه چقدر خسته كننده ان. ولى امتحانم رو خوب دادم.
-بايدم خوب ميدادى. ديشب تا ٣ صبح داشتم باهات تمرين ميكردم.
گفت جلوى بستنى فروشى كوچك ايستاد.
-چى ميخورى جيمين؟
-بستنى نعناع داره؟
-موهيتو داره. با وانيل برات ميگيرم.
-ممنون.
تهيونگ پياده شد و ٣ تا كاسه بستنى گرفت.
-جين هيونگ براى ناهار نمياد خونه؟؟
جانگكوك پرسيد و كمو از بستنيش خورد.
-با دوست پسرش رفته رستوران.
تهيونگ بهش خبر داد. توى سكوت و با صداى آروم راديو، بستنيشون رو خوردن و بعد برگشتن خونه. جانگكوك و تهيونگ اجازه ندادن جيمين خودش رو توى اتاق حبس كنه و با هم توى نشيمن كوچكشون نشستن تا فيلم ببينن. تهيونگ اواسط فيلم مشغول پيام دادن به جين بود.
-واو! جين هيونگ قراره آهنگ ضبط كنه!
تهيونگ با نابورى گفت و جيمين فيلم رو متوقف كرد.
-جين هيونگ؟؟ واقعاً؟؟
جانگكوك كه به تهيونگ تكيه داده بود پرسيد.
-آره، دوست پسرش آهنگسازه و بهش گفته از صداش خوشش مياد. قراره هيونگ روى آهنگ جديدش بخونه.
-چقدر خوب.
جيمين سعى كرد با نهايت خوشحالى بگه؛ اما زمانى كه هرچيزى اون رو ياد يونگى مينداخت نميتونست اين كار رو بكنه. ترجيح داد روى فيلم تمركز كنه و به خاطراتش با يونگى فكر نكنه؛ چون هر ثانيه اش قلبش رو ميسوزوند.

Mint [Yoonmin]~ CompletedWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu