Chapter 7

1.9K 397 12
                                    

يونگى با اضطراب پشت در ايستاد و نفس عميق كشيد. از جين ممنون بود كه گذاشته بود توى خونه اشون جيمين رو ببينه؛ اما حالا با استرس دستش رو روى در گذاشته بود و جز نفس هاى عميق كشيدن، كررى نميتونست بكنه. صداى تهيونگ كه بهش گفته بود اگر جيمين رو ناراحت كنه ميكشتش هنوز توى گوشش بود. چشم هاش رو روى هم فشار داد و بالاخره در زد. وقتى كمى گذشت، ميخواست دوباره در بزنه كه در باز شد. بهم خيره شدن. يونگى باورش نميشد جيمين انقدر لاغر و مريض به نظر ميرسيد؛ هنوز هم زيبا بود. جيمين خشك شده بود و حركتى نميكرد؛ ققط پرده ى بزرگى ازاشك توى چشم هاش جمع شده و صورتش سرخ شد.
-سلام، جيمينى.
آروم جلو تر رفت و سعى كرد دستش رو بگيره. جيمين به خودش اومد و خودش رو عقب كشيد.
-ب...بهم دست نزن، برو...برو.
-اومديم حرف بزنيم.
با آرامش گفت و يك پاش رو توى خونه گذاشت.
-گفتم برو! نميخوام ببينمت!
جيمين داد زد و سعى كرد در رو ببنده اما يونگى با تمام نيروش مقاومت كرد. جيمين كم كم نيروش كم شد. ديگه در رو هل نميداد، آروم شونه هاش ميلرزيد. پسر بزرگتر آروم وارد خونه شد و جيمين با مشت هاى ضعيفش به سينه اش كوبيد.
-ازت متنفرم مين يونگى! برو برو برو! برو!!
-ششش، متاسفم.
يونگى بغلش كرد و سر جيمين روى سينه اش افتاد. گريه اش شديد تر شده بود و حرف هاى نامفهومى ميزد و گاهى از درد دنده اش ناله ميكرد. يونگى اولين بارى بود كه جيمين رو بغل كرده بود و موهاش رو نوازش ميكرد، حس عالى اى داشت.
-ل...لطفاً تنهام بذار.
سعى كرد با ضعف يونگى رو هل بده اما موفق نشد.
-از اينجا برو.
-فقط ميخوام حرف بزنيم سانشاين، باشه؟
-نميخوام باهات حرف بزنم!
دوباره داد زد و اين بار با زور بيشترى خودش رو عقب كشيد و ازش جدا شد.
-جيمين، من نگرانت شدم، حداقل بهم بگو چه اتفاقى برات افتاده؟
جيمين خنديد؛ يه خنده ى تمسخر آميز كه سرماش يونگى رو لرزوند.
-چرا نگرانى؟ من فقط واست يه اسباب بازى بودم، يه هرزه ى بدبخت كه عاشق خودت كرديش و بعد لگدم كردى رفتى پيش يكى ديگه.
-جيمين، ميدونى كه رابطمون اصلاً طورى نبود كه بخواى به خودت لقب هرزه رو بدى، اينطورى راجع به خودت حرف نزن.
-اوه نبود؟ ولى بود. مگه كار هرزه ها اين نيست كه نيازت رو برطرف كنن و بعد بتونى راحت دورشون بندازى؟ فكر ميكنى اينكارو باهام نكردى؟
-متاسفم.
-لطفاً متاسف نباش، خيلى وقته كه شانس متاسف بودن برام رو از دست دادى. همون شب كه تركم كردى بايد متاسف ميبودى؛ ولى خب اون موقع يكى ديگه رو داشتى و حدس ميزنم كه الان ديگه ندارى.
يونگى سكوت كرد و جيمين با خنده ى دردناكى، باعث شد اسك هاى بيشترى روى گونه هاش بريزه.
-معلومه كه ندارى، واسه ى همينم اومدى سراغم.
-نه نه، به هيچ وجه اينطور نيست.
-از اينجا برو بيرون يونگى.
-بايد باهات حرف بزنم.
-برام مهم نيست، تنهام بذار.
-سانشاين...
-با اون اسم لعنتى صداى نزن، سانشاينت مرد باشه؟ من پارك جيمينم و الان ازت ميخوام كه گورت رو از خونه ام گم كنى بيرون.
-ميرم، ولى اگر يه شانس كوچك بهم ميدى، فردا شب ساعت ٦ توى كافه اى كه هميشه قرار ميذاشتم بيا ديدنم باشه؟ اگر نياى قسم ميخورم كه ديگه هيچ وقت كارى به كارت نداشته باشم.
گفت و از در بيرون رفت. حس ميكرد قلبش شكسته، جيمين ازش متنفر بود. واقعاً سانشاينش رو كشته بود. پسرى كه ديده بود، همون جيمينى نبود كه تركش كرده بود. لاغر و ضعيف شده بود و روحيه ى افسرده اى داشت. دستش رو بين موهاش برد و كشيدشون. چه غلطى با جيمين و زندگيش كرده بود؟؟ حق با نامجون بود، بايد زودتر تمومش ميكرد ولى خودخواه و حريص بود، جيمين رو ميخواست، فقط براى خودش ميخواستش. حس نياز به جيمين توش شعله ور شده بود؛ اما يه نياز عاطفى بود كه تا حالا تجربه اش نكرده بود. حتماً داشت عقلش رو از دست ميداد.

Mint [Yoonmin]~ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora