•The End•

2.5K 323 44
                                    

همشون پشت ميز پنهان شده بودن و منتظر جانگكوك و تهيونگ بودن. جيمين خودش رو توى بغل يونگى مچاله كرده بود و منتظر بود كه هر لحظه، در خونه باز بشه. يونگى با شيطنت سرش رو پايين برد و لباى پسر كوچكتر رو بوسيد. جيمين عقب روندش.
-هيونگ، تنها نيستيم.
آروم بهش گفت و يونگى شونه هاش رو بالا انداخت. دوباره لباشون رو به هم چسبوند و جيمين رو بيشتر به خودش فشار داد. لب هاشون رو آروم و با عشق روى هم حركت ميداد و جيمين دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد. وقتى حس كرد به تنفس نياز داره، سرش رو عقب كشيد. سعى كرد بلند نفس نكشه. توى اون تاريكى هم ميتونست لبخند لثه اى دوست پسرش رو ببينه.
-اگر كارتون تموم شد، حواستىن رو بذاريد روى تولد.
جين بهشون گفت و باعث شد جيمين با خجالت سرش رو توى سينه ى يونگى مخفى كنه. وقت زيادى براى خجالت كشيدن نبود، در به آرومى باز شد و نامجون سريع چراغ رو روشن كرد. جيمين و يونگى شمع ها رو روشن كردن و كيك رو بالا بردن.
-تولدت مبارك!
همه با هم گفتن و تهيونگ جلوى در خشكش زد.
-اين...واو! ممنون!
با لبخند مستطيلى و خاصش گفت و جيمين سريع سمتش دويد.
-موهات رو رنگ كردى هيونگ! خيلى بهت مياد.
دستش رو بين موهاى قرمز رنگش برد و با ذوق نگاهشون كرد كه از بين انگشت هاش سر ميخورن. تهيونگ توى يه حركت جيمين رو از روى زمين بلند كرد و چرخوندش. جيمين محكمتر گردنش رو گرفت و خنديد. روى زمين گذاشتش و بالاخره شمع هاش رو فوت كرد.
-از همتون ممنونم، اصلاً توقع تولد نداشتم.
جانگكوك از پشت بغلش كرد و گونه اش رو بوسيد.
-همه چيز زير سر توئه، نه؟
تهيونگ با خنده گفت و سعى كرد لبخند خرگوشيش رو ببينه.
-من و جيمين هيونگ. درواقع پيشنهاد اوليه اش مال اون بود.
تهيونگ با علاقه به همه ى دوست هاش نگاه كرد و لبخند زد. براى شام جين پاستا درست كرده بود و نامجون براى كمك بهش چند تا ظرف هم شكونده بود. جو دوستانه و خوبى بود و همه ازش لذت ميبردن.
-اى كاش به هوسوك هم ميگفتيم بياد، جديداً فقط كار ميكنه.
يونگى گفت و ظرف كثيفش رو به جين داد.
-من بهش گفتم؛ ولى نخواست بياد. دوست دخترش باهاش بهم زده چون دوسش نداشته.
نامجون گفت و آروم كمر دوست پسرش رو نوازش كرد.
-اوه، اون خيلى دوسش داشت. حالش چطوره؟
-ميدونى كه، هميشه ميگه خوبه ولى معلوم بود كه اصلاً توى شرايط خوبى نيست.
-بايد ببريمش بيرون و يكم حالش رو بهتر كنيم.
-يه برنامه ميريزيم.
تهيونگ مشغول كادو هاش بود و جيمين هم وارد آشپزخونه شد تا چاى درست كنه. مشغول ور رفتن با دستگاه بود كه يونگى خودش رو بهش چسبوند. توى قورى آب جوش ريخت تا چاى مورد علاقه ى تهيونگ دم بكشه.
-هيونگ، من يه كادوى ديگه هم دارم كه بعداً بهت ميدمش.
با حرف جانگكوك، چهارتا پسرى كه توى آشپزخونه بودن بهشون نگاه كردن.
-فكر كنم امشب بهتره بيام خونه ى تو هيونگ، اصلاً خاطره ى خوبى از اين حرف ندارم.
يونگى بهش خنديد و سرش رو بوسيد.
-منم امكان نداره شب خونه بمونم، خوابم رو فداى تولد ته نميكنم. ميشه بيام پيشت مونى؟ تا صبح نميذارن بخوابم.
لب پايينش رو جلو داد و نامجون آروم بوسيدش. به شستن ظرف ها مشغول شد. جيمين منتظر دم كشيدن چاى بود و كمرش رو به كابينت تكيه داد.
-فردا شب سال نوئه.
يونگى گفت و موهاش رو از توى چشم هاش كنار زد.
-ميدونم. برنامه ات چيه؟
جيمين گفت و كمى تكون خورد تا راحت تر باشه. دست هاش رو روى شونه هاى پسر بزرگتر گذاشت و كمى يقه اش رو مرتب تر كرد.
-براى ناهار ميرم رستوران مادرم؛ خيلى اصرار كرد كه تو هم حتماً باشى.
-باشه.
-شب هم ميتونيم روى پشت بوم آپارتمانم آتش بازى رو نگاه كنيم.
جيمين لبخند بزرگى زد و مطمئين بود قراره بهترين شب سال نوى عمرش رو داشته باشه. چاى بالاخره دم كشيد و اونا روبروى تلويزيون نشستن تا با كيك بخورنش.
-اين چاى مورد علاقمه.
تهيونگ بعد از اينكه كمى از چاى رو تست كرد با اشتياق گفت.
-ميدونم.
جيمين با لبخند گفت و دوست صميميش يه لبخند مستطيلى درخشان بهش زد. تا نزديكاى ٢ با هم وقت گذروندن و بعد، همشون تهيونگ و جانگكوك رو تنها گذاشتن تا بتونن با خيال راحت از شب تولد ته استفاده كنن؛ جانگكوك هديه ى ويژه اى واسه دوست پسرش داشت.
------
جيمين اتو كشيدن پيراهن نوك مدادى يونگى رو تموم كرد و اون رو كنار شلوار جين پاره اش، روى تخت گذاشت. لباس هاش رو تنش كرد و مشغول بستن دكمه هاى پيراهن سفيدش بود كه يونگى از حموم بيرون اومد. حوله ى سفيدى دور كمرش بسته بود و حوله اى كه باهاش آب موهاش رو گرفته بود دور گردنش بود. حاضر بود قسم بخوره كه جيمين مثل يه پرنس لعنتى به نظر ميرسيد.
-لباست رو اتو كردم هيونگ، روى تخته. مامانت گفت زودتر راه بيوفتيم.
-ممنون سانشاين.
سشوار رو برداشت و وقتى از كنارش رد شد شقيقه اش رو بوسيد.
-خيلى خوشگلتر شدى بيبى.
روى موهاش گفت و توى آينه نگاهش كرد. دوباره شقيقه اش رو بوسيد و از كنارش رد شد. خيلى سريع موهاش رو خشك كرد و لباس هايى كه جيمين براش روى تخت گذاشته بود رو پوشيد. با هم از خونه خارج شدن و يونگى ميدونست كه مامانش بابت دير كردنشون خفه اش ميكنه.
-تاخيرمون تقصير توئه.
يونگى اذيتش كرد وجيمين به بازوش ضربه ى آرومى زد.
-جرئت ندارى بگى تقصير منه، من زودتر از تو آماده بودم!
-ولى تو باعث شدى توى حموم كارم طول بكشه.
جيمين با نابورى خنديد.
-من؟؟
-آره، تو. انقدر وسوسه انگيزى كه حواسم رو پرت كردى و يادم رفت خودم رو بشورم، فقط تو رو شستم.
-من كه نگفتم من رو بشورى هيونگ، خودت نميتونستى دستات رو از روم بردارى.
-آره، و اين تقصير توئه پارك جيمين.
-باورنكردنى اى هيونگ.
جيمين با لحنى كه ناباورى توش موج ميزد گفت و پسر بزرگتر بهش خنديد. يونگى كمى عقب تر از رستوران پارك كرد و در رو براى جيمين باز كرد. با هم وارد رستوران شلوغ شدن. بوى غذا هاى مختلف توى فضا پيچيده بود و گارسون ها به سرعت حركت ميكردن. يونگى جيمين رو جلوى خودش كشيد و سمت ميزى كه رزرو شده بود راهنماييش كرد. خانواده اش پشت ميز نشسته بودن و حرف ميزدن.
-مين يونگى، دير كردى!
مادرش غر زد و اخم ساختگى اى كرد.
-تقصير من بود خانوم مين، ببخشيد.
-اوه، اشكالى نداره كيوتى. خيلى هم دير نكردين.
بهش لبخند زد و طرف يونگى چرخيد.
-بهش ياد دادى بهم بگه خانوم مين؟؟
يونگى دست هاش رو براى دفاع بالا برد.
-من نگفتم!
-بهم بگو مامان، باشه؟ خانوم مين زيادى رسميه و حس پيرى ميكنم.
-چشم.
جيمين خيلى كوچك براى ميز تعظيم كرد و يونگى بعد از سلام كردنش نشست.
-بشين ديگه مينى.
يونگى گفت و كنار خودش كشيدش.
-چون زياد نياورديش پيشمون خجالت ميكشه.
مامانش به يونگى غر زد و پسر بزرگتر سرش رو توى گردن دوست پسرش مخفى كرد.
-همه چيز تقصير منه؟؟ خب دعوتش كن و ساعت ها باهاش حرف بزن.
در جواب خانوم مين غر زد.
-معلومه كه اينكار رو ميكنم.
يونگى پوفى كشيد و مادرش دستور داد غذا رو بيارن.
-اميدوارم كه كيمچى دوست داشته باشى.
خانوم مين به جيمين گفت و چشم هاى پسر برق زد.
-من عاشق كيمچى ام، ممنون.
لبخند بزرگى زد و چشم هاش رو هلالى كرد. يونگى حاضر بود ساعت ها به لبخند درخشانش خيره بشه و اون رو بپرسته. وقتى غذا هاشون روى ميز قرار گرفت، از بوشون ميشد فهميد كه خيلى خوش مزه ان. يونگى از غذاى خودش به جيمين داد و وقتى خودش غذا رو توى دهنش گذاشت، جيمين خجالت كشيد و سرش رو پايين انداخت. همه چيز عالى بود. يه ناهار خانوادگى كه جيمين فكر ميكرد همراه با مادر و پدرش زير خاك رفته. وقتى از رستوران بيرون رفتن شب بود و چيزى به سال نو نمونده بود.
-اينجا وايسا تا ماشين رو بيارم، اگر بياى سردت ميشه و نميخوام سرما بخورى.
جيمين سرش رو تكون داد و دم در منتظر يونگى شد. پسر بزرگتر خيلى زود با ماشين جلوى رستوران ايستاد و جيمين سريع سوار شد.
-فكر كنم مامانم به زودى اسمم رو از خانواده خط ميزنه و به جاش پارك كيوتى رو مينويسه.
جيمين خنديد و كمى بخارى رو براى خودش زيادتر كرد. از پنجره بيرون رو نگاه كرد.
-اميدوارم برف بياد.
آروم گفت و به خيابون هاى شلوغ نگاه كرد. همه ميخواستن براى سال نو خونه باشن. يونگى دستش رو روى پاش گذاشته بود آروم نوازشش ميكرد. كمى دير به خونه رسيدن و وقتى يونگى در رو براش باز كرد، وارد خونه شد. يونگى سريع جعبه اى رو آورد و با ذوق بازش كرد.
-درختم رو باهام تزئين ميكنى؟؟
جيمين خنده ى كوچكى كرد.
-كريسمس تموم شده هيونگ.
-ميدونم، ولى من درخت نداشتم. ميخواستم با تو تزئينش كنم.
جيمين لبخند زد و وسايل رو بيرون ريخت. با هم و به سليقه ى جيمين درخت يونگى رو تزئين كردن و فقط نيم ساعت به سال نو مونده بود. يونگى پتوى بزرگى به جيمين داد و خودش هم كليدش روبرداشت. با آسانسور به طبقه ى آخر رفتن و يونگى در پشت بوم رو باز كرد. روى سكويى نشستن و جيمين پتو رو دورشون انداخت. يونگى دستش رو دورش انداخت و به خودش نزديكترش كرد. سرش رو محكم بوسيد و جيمين دست هاش رو دور كمرش حلقه كرد و سرش رو به سينه اش چسبوند. شمارش معكوش شروع شد و يونگى شماره ها رو روى موهاى بلوند و نرم پسر كوچكتر زمزمه ميكرد. صداى ترقه ها به گوش رسيد و آسمان شب با رنگ هاى مختلف تزئين شد. جيمين سرش رو بالا برد و يونگى رو محكم بوسيد. دوست داشت سال جديدش رو با بوسيدن دوست پسرش شروع كنه. نميتونست لبخندش رو موقع بوسه ى عاشقانه اشون از روى لباش برداره. يونگى آروم چيزى رو توى دستش گذاشت و باعث شد جيمين سرش رو عقب بكشه. جعبه ى كوچك و مخملى اى بود با روبانى دورش. آروم روبان رو درآورد و جعبه رو باز كرد. حس كرد چشم هاش با اشك داغ شدن. شيشه ى كوچك رو برداشت و نگاهش كرد.
-هيونگ...
-اصليش شكسته بود و من يكى ديگه برات گرفتم. ميدونم مثل اون نميشه ولى اميدوارم اين رو هم دوست داشته باشى. متاسفم كه گوش ندادم چرا دوسش دارى.
-اين خيلى قشنگه، خيلى خيلى قشنگه. ممنونم، تو...
-مياى با من زندگى كنى؟
يونگى خيلى ناگهانى پرسيد و جيمين رو متعجب كرد.
-چى؟؟
-بيا باهام زندگى كن، دلم ميخواد هر ثانيه از زندگيم با تو باشه. دوست دارم هر شب بغلت كنم و صبح ها وقتى توى بغلمى از خواب بيدار شم.
-يونگى، من...
-مجبور نيستى همين الان جواب بدى، بهش فكر كن و اگر خواستى قبولش كن. فقط ميخوام بدونى بابت گذشته متاسفم سانشاين، من يه عوضى واقعى بودم و از دستت دادم. ميخوام همه چيز رو برات جبران كنم و خوشحالت كنم، ميخوام لايق عشقت باشم جيمين.
جيمين لب هاش رو بوسيد و گذاشت قطره اشكى از گوشه ى چشمش پايين بيوفته. لب هاش رو با صداى بلندى از لب هاش جدا كرد و خودش رو توى بغل پسر بزرگتر انداخت. يونگى محكم بازو هاش رو دور بدنش پيچيد و سرش رو بوسيد.
-آره، آره، ميخوام باهات زندگى كنم يونگى! ميخوام!
بلند گفت و خودش رو بيشتر توى بغلش فشار داد. ميخواست توى وجود يونگى حل بشه. شيشه رو بين انگشت هاش گرفت و به نعنا هاى توش خيره شد. عقب تر رفت و به صورت يونگى نگاه كرد. لب هاش رو كوتاه بوسيد و پيشونيش رو به مال اون چسبوند.
-خيلى عاشقتم مينت يونگى.
نفس هاش رو توى صورت پسر بزرگتر بيرون داد و روى پاهاش نشست. آروم پشت گردنش رو نوازش كرد و با موهاى ريزش بازى كرد.
-منم عاشقتم. مهم نيست چه اتفاقى بينمون ميوفته؛ چون آخرش تو مال منى، مال خودم. جيمينِ من، سانشاينِ من.
بهش لبخند زد و همون موقع ذرات ريز برف روى موهاشون نشست. جيمين با ذوق برف ها رو لمس كرد و يونگى پتو رو روى شونه اش انداخت تا سرما نخوره.
-داره برف مياد هيونگ.
-اوهوم.
جيمين نگاهش كرد و پسر بزرگتر سرش رو جلو برد و لب هاشون رو دوباره به هم رسوند. لب هاشون طبيعى و با عشق روى هم حركت ميكردن.
-مال تو.
جيمين روى لب هاش زمزمه كرد و با تمام وجود حس ميكرد به يونگى تعلق داره.
-آره، مال من.
يونگى هم روى لباى خيسش زمزمه كرد و پيشونى هاشون رو به هم تكيه داد. جيمين چشم هاش رو بست و خودش رو به گرما و امنيت آغوش يونگى سپرد؛ گذاشت توى حس آرامش و بوى نعناع غرق بشه.

Mint [Yoonmin]~ CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang