Chapter 13

2.5K 335 13
                                    

يونگى با ذوق بچگانه اى از مغازه بيرون رفت. پاكت طرح دار رو آروم روى صندلى گذاشت و توى ماشين نشست. به سمت محل كار جيمين رفت و كمى منتظر شد تا ساعت دقيقاً ٢:٣٠ بشه. پاكت رو برداشت و وارد ساختمان شد. مستقيم سمت اتاق تمرينى كه اون روز با مادرش ديده بودن رفت و تونست ببينتش كه دنسر ها رو تشويق ميكنه و براى وقت ناهار ميفرستشون بيرون. دنسر ها از كنار يونگى كه به پسر مو بلوند خيره شده بود ميگذشتن. وقتى آخرين نفر هم از اتاق بيرون رفت، جيمين با خستگى روى زمين نشست و به آينه تكيه داد. يونگى بهش لبخند زد و ضربه ى آرومى به در زد.
-هيونگ؟؟
جيمين به پسر بزرگتر نگاه كرد و از جاش بلند شد. خوشحالى وجودش رو پر كرد و منتظر موند يونگى بهش برسه. يونگى پاكت رو سمتش گرفت و جيمين با تعجب نگاهش كرد.
-اين چيه؟
-بازش كن.
پاكت رو ازش گرفت و به طرح هاى روش نگاه كرد كه از نت هاى موسيقى و بالرين هاى كوچك تشكيل شده بود. آروم جعبه ى داخلش رو بيرون آورد و پاپيونش رو باز كرد. در جعبه كه كمى سنگين بود رو باز كرد و چيزى كه داخلش بود رو بيرون كشيد. يه گوى برفى بود. جيمين تكونش داد و به شناور شدن برف هاى ظريف داخلش نگاه كرد. مسابقات چند روز ديگه بودن و يونگى ميخواست اون رو خوشحال كنه تا انرژى كافى براى تمرين داشته باشه. وقتى لبخند بزرگش رو ديد، با غرور لبخند زد.
-اين...اين واقعاً قشنگه. من عاشق گوى برفى ام هيونگ، ممنونم.
جيمين گفت و بغلش كرد. تقريباً به بغل كردن همديگه معتاد شده بودن.
-قول بده هروقت نگاهش كردى ياد من بيوفتى و به خودت يادآورى كنى كه فوق العاده اى.
يونگى گفت و جيمين عقب رفت تا انگشت كوچكش رو بالا بياره. يونگى با خنده ى كوچكى انگشت كوچكش رو دور انگشتش حلقه كرد.
-قول ميدم.
جيمين بهش گفت و شصت هاشون رو به هم رسوند. چشم هاش كه مثل دو تا هلال دست نيافتنى به نظر ميومدن، براى يونگى تعريفى از هنر بودن. جيمين ميخواست چيزى بگه كه با شنيدن صدايى خون توى رگ هاش منجمد شد. با ترس به صاحب صدا نگاه كرد و براى يونگى سخت نبود بفهمه يچيزى درست نيست.
-جيمينىِ من، ميبينم كه مياى سركار.
پسرى كه توى چارجوب در ايستاده بود گفت و يونگى اخم كرد. جيمينىِ اون؟
-اينجا چيكار ميكنى؟؟
جيمين سعى كرد صداش رو محكم نگه داره.
-بيبى، اومدم تو رو ببينم.
-من نميخوام ببينمت، از اينجا برو.
پسر بى توجه به قيافه ى ترسيده ى جيمين وارد اتاق شد و بهش نزديك شد. دسته گل كوچك و مصنوعى رو سمتش گرفت و لبخندى زد كه دندنون هاى سفيدش رو به نمايش گذاشت.
-واسه يه عذرخواهى كوچولو اينطورى باهام رفتار ميكنى جيم؟ بيخيال عزيزم، دعوا بين همه ى زوج ها پيش مياد.
گل رو بيشتر سمتش گرفت و جيمين يك قدم عقب رفت.
-ن...نميخوام، برو.
پسر خواست دستش رو بگيره كه يونگى عقب روندش.
-نشنيدى كه گفت از اينجا برو؟؟
ابروش رو بالا انداخت و پسر نگاهى بهش انداخت.
-تو ديگه كى هستى؟
-اهميتى نداره، جيمين بهت گفت برى و به نظرم بايد زودتر گورت رو گم كنى.
-من دوست پسرشم و خوشحال ميشم توى كارامون دخالت نكنى.
يونگى خنده ى تمسخرآميزى كرد و به جيمين نگاه كرد.
-اين دوست پسرته سانشاين؟
جيمين سرش رو به راست و چپ تكون داد و يونگى نيشخند زد.
-فكر نكنم باشى، پس ازش فاصله بگير.
به عقب هلش داد و اخم غليظى كرد.
-جيمينى، چقدر سريع رفتى زير يكى ديگه. به خاطر پوله نه؟ من بهت پول ندادم و قبول نكردى. هرزه ى لعنتى.
نيشخند كثيفى زد كه يونگى با مشت محكمى از توى صورتش پاكش كرد.
-تو همون آشغالى نيستى كه دستت رو روى جيمين بلند كرده بودى؟؟
يونگى پرسيد و به پسرى كه تازه از روى زمين بلند شده بود و خون لبش رو پاك ميكرد نگاه كرد.
-من كتكش نزدم، ما يه دعواى ساده داشتيم و...
يونگى يقه اش رو گرفت و به ديوار كوبيدش.
-بهم دروغ نگو! ديدى چه بلايى سرش آوردى پسره ى عوضى؟! چطور جرئت ميكنى بياى جلوى چشمش و وانمود كنى هيچ غلطى نكردى؟! حتى به خودت زحمت ندادى يه گل لعنتى واقعى براش بگيرى!
پسر به وضوح ترسيده بود.
-چرا يه دفعه لال شدى؟!
-پسر آروم باش، فقط ميخواستم ببينمش همين. من دوسش ندارم، نگران نباش.
دوست پسر قبلى جيمين از خودش دفاع كرد و سعى كرد مطمئينش كنه كه براى رابطشون تهديدى محسوب نميشه؛ ولى مشت محكم ديگه اى خورد كه باعث شد جيمين از جاش بپره.
-اگر دوسش نداشتى براى چى بهش نزديك شدى؟!
داد زد و محكم سمت در هلش داد.
-اگر فقط يك بار ديگه دور و بر جيمين ببينمت تا وقتى بميرى ميزنمت، واضحه؟!
-ديگه كارى بهش ندارم، قسم ميخورم.
پسر سريع به سمت در رفت ولى يونگى متوقفش كرد.
-قبل از رفتن ازش معذرت خواهى كن.
پسر به سمتشون برگشت و يونگى جيمين رو جلو كشيد.
-چ...چى؟
-گفتم ازش معذرت خواهى كن!
پسر نگاهى به جيمين كه شوكه شده بود انداخت.
-متاسفم جيمين.
خيلى سريع گفت و پسر مو بلوند فقط تونست سرش رو تكون بده. هيچ وقت يونگى رو اونطور عصبانى نديده بود. پسر اونجا رو ترك كرد و جيمين تازه متوجه شد كه گويش رو محكم بغل كرده و دست هاش درد گرفتن. يونگى آروم صورتش رو گرفت و باعث شد نگاه هاشون به هم بيوفته.
-حالت خوبه سانشاين؟
جيمين نفس عميقى كشيد و دستى بين موهاش برد.
-خوبم هيونگ، ممنون.
جيمين ازش ممنون بود كه ازش دفاع كرده بود. اگر اون نبود شايد بازم كتك ميخورد يا شايدم اون بزور مجبورش ميكرد باهاش بخوابه. سرش رو تكون داد تا افكار ترسناكش رو از خودش دور كنه.
-من ترسوندمت؟ ببخشيد. هيونگ فقط يكم عصبانى شد و ميخواست مطمئين شه اون عوضى ديگه بهت نزديك نميشه.
يونگى با نگرانى نگاهش كرد و جيمين به جاى جواب دادن، كمرش رو بغل كرد و سرش رو به سينه اش فشار داد. گويش تقريباً توى كمر يونگى فرو ميرفت، اما اهميتى نداشت. پسر كوچكتر رو بغل كرد و كمرش رو نوازش كرد.
-دوست دارى كه...خب، داشتم فكر ميكردم كه شايد...شايد دوست داشته باشى ناهار رو با هم بخوريم؟ اگر كار دارى اشكالى نداره، فقط...
يونگى بهش لبخند زد تا استرسش رو كم كنه.
-اومده بودم كه ناهار رو با هم بخوريم. جاش رو تو انتخاب كن باشه؟
جيمين خيالش راحت شد و سرش رو تكون داد. گوى رو توى جعبه اش برگردوند و دست منتظر يونگى رو گرفت.
-----
-پليس كه نميريزه اينجا؟؟
يونگى كه دقايقى بود رسيده بود، از جيمين پرسيد.
-معلوم نيست؛ اما گفتن جاش امنه.
جيمين بند كفشش رو بست و از ماشين بيرون اومد. نفس عميقى كشيد تا نذاره استرس بهش غلبه كنه. همشون منتظر بودن و جين با جوك هاى بى مزه اش، تهيونگ، جيمين و جانگكوك رو ميخندوند. خيلى سريع اسم جيمين رو صدا زدن و يونگى قبل از اينكه بره، آرنجش رو گرفت.
-مراقب خودت باش سانشاين، از پسش برمياى.
جيمين بهش لبخند زد و زيرلبى تشكر كرد. وارد اون زمين شد.
-حس خوبى ندارم.
يونگى گفت و به جيمين نگاه كرد كه سعى ميكرد استرسش رو كم كنه. نميخواست به جيمين بگه كه اعصابش رو بهم بريزه، ولى از صبح نسبت به اين مسابقه حس بدى داشت و حالا كه اونجا بود، حسش حتى بدتر هم شده بود.
-چيزى نيست، فقط نگرانشى.
جين بهش گفت و يونگى ميدونست كه حق با اونه. سعى كرد افكار منفى رو كنار بزنه و روى هيجانى كه واسه ديدن رقص جيمين داشت تمركز كنه. موسيقى پخش شد و جيمين رقصش روشروع كرد. حركاتش تند و تيز بودن و نه تنها يونگى؛ بلكه كل جمعيت به وجد اومده بودن. بعد از اينكه دو مرحله ى بعد رو هم تموم كرد، كنار بقيه ى شركت كننده ها ايستاد و منتظر موند. يونگى تمام مدت نگاهش روى جيمين بود و انگار سعى داشت با خيره شدن بهش ازش محافظت كنه. وقتى جيمين به عنوان برنده انتخاب شد يونگى تقريباً بلندترين داد عمرش رو كشيد؛ هرچند كه با رقص جيمين، بردنش تعجبى نداشت. اولين برد جيمين بود و اون بزرگترين لبخند عمرش رو روى لباش داشت. جين مثل پدرى كه پسرش توى مسابقه ى فوتبال برنده شده به جيمين نگاه ميكرد و يونگى ميتونست افتخار و غرورِ توى چشم هاش رو ببينه. جيمين پول رو گرفت و از خوشحالى ميخواست غش كنه. وقتى به سمت دوست هاش ميرفت، كسى توى ميكروفون صداش زد.
-پارك جيمين! اگر فكر ميكنى حرفه اى هستى با من مسابقه بده!
جيمين به سكو نگاه كرد و پسرى با پوست تيره سمت جيمين اومد.
-اون رو ول كن چيم، آدم وحشى ايه. به ناعادلانه مسابقه دادن معروفه، برو خونه. كارت عالى بود.
جيمين سرش رو تكون داد و برگشت. تهيونگ جيمين رو محكم بغل كرد و از روى زمين بلندش كرد. پسرى كه روى سكو بود بيخيال نشد و باز هم صداش زد.
-شرطى مسابقه ميديم! ١ ميليون چطوره؟؟
جيمين با شنيدن رقم، ناخودآگاه برگشت و باعث شد دوست هاش هم كنارش بايستن.
-٢ ميليون!
جيمين چشم هاش برق زد اما پسرى كه به نظر همگروهى جيمين بود، دوباره عقب روندش.
-جيمين، گفتم برو خونه.
-٤ چطوره؟!
چشم هاى پسر مو بلوند بين دوستش و اون پسر ميچرخيد. اون پول كمك بزرگى براى پرداخت هزينه هاى دانشگاه جانگكوك بود و ميتونست توى خرج و مخارج خونه هم بهشون كمك كنه. وسوسه انگيز بود، نميتونست انكار كنه.
-به اون پول نيازى ندارى جيمين.
يونگى بهش گفت و سعى كرد از اونجا ببرتش. دلشوره اش داشت از درون ميخوردش و ميخواست جيمين رو كشون كشون سمت ماشينش ببره. فقط چند ثانيه طول كشيد كه جيمين پول رو توى بغل يونگى هل داد و به سمت زمين دويد.
-جيمين برگرد اينجا! پارك جيمين!!
جين بلند داد زد و نامجون سعى كرد آرومش كنه.
-پارك جيمين، همين حالا برگرد اينجا!
يونگى هم تلاشش رو كرد؛ اما جيمين اونجا ايستاده و منتظر آهنگ بود. يونگى محو حركات بدنش شده بود؛ اما دلشوره اش داشت عذابش ميداد. فقط ميخواست زودتر اون مسابقه ى لعنتى تموم بشه. جيمين همونطور كه نفس نفس ميزد و عرق كرده بود، به رقص مرد روبروش خيره شد و اصلاً انتظار هيچ چيز عجيبى رو نداشت؛ اما به طور خيلى ناگهانى فضاى مسابقه با صداى بلند آژير پليس و حركت چرخ ماشين روى سنگفرش پر شد. جمعيت به تكاپو افتاد و همه سمت خروجى ها و كوچه هاى اطراف ميدويدن.
-جيمين!!
يونگى داد زد و سعى كرد از بين جمعيت رد شه تا به پسر مو بلوندى كه بين جمعيت گير كرده بود برسه؛ ولى تهيونگ و بعد نامجون كشيدنش. يونگى وقتى برق چاقوى توى دست حريف جيمين رو ديد تقلا كرد خودش رو از دست اون دو نفر خلاص كنه.
-اون به جيمين آسيب ميزنه! ولم كنين! گفتم ولم كن نامجون!
دو تا پسر محكم سمت ماشين كشيدنش.
-جين و جانگكوك پيششن، بيا!
با چشم هاش دنبالش گشت و وقتى پيداش نكرد هول شد.
-جيمين...جيمين كجاست؟!
يونگى خواست بدوه سمت جمعيت كه تهيونگ محكم توى ماشين هلش داد.
-گفتم با جين و جانگكوكه! لعنتى زودباش، بايد بريم!
يونگى سعى كرد آرامشش رو حفظ كنه و سريع ماشين رو روشن كرد.
-كجا برم؟؟
يونگى پاش رو روى گاز فشار داد.
-فقط برو، به جين زنگ ميزنم كه يه جا قرار بذاريم.
نامجون گفت و گوشيش رو باز كرد. يونگى با سرعت زيادى به سمت خروجى شرقى محوطه ميرفت و نامجون روى صندلى عقب با جين حرف ميزد.
-اگر بلايى سرش اومده باشه، جفتتون رو خفه ميكنم.
يونگى با حرص گفت و فرمون رو محكمتر نگه داشت.
-جين مراقبشه، نگران نباش.
تهيونگ وقتى ديد يونگى تقريباً رنگش پريده و انگشت هاش به خاطر فشار دادن فرمون سفيد شدن، سعى كرد آرومش كنه.
-نبايد ميذاشتم بياد، نبايد ميذاشتم توى همچين چيز لعنتى اى شركت كنه! بايد وقتى پول رو برنده شد زورى مينداختمش توى ماشين و نميذاشتم با اون عوضى مسابقه بده. همش تقصير منه.
روى فرمون كوبيد و به شدت پيچيد.
-هيونگ، تقصير تو نيست؛ انقدر حرف بيخود نزن.
تهيونگ گفت و نامجون كمى خودش رو جلو كشيد.
-چند كوچه جلوتر يه پارك هست، اونجا همديگه رو ميبينيم. برو اونجا.
يونگى سرش رو تكون داد و به راهش ادامه داد. وقتى از اونجا خارج شدن، نفس راحتى كشيدن و يونگى سرعت ماشين رو كمتر كرد. هنوزم نگران بود و وقتى جلوى ورودى پارك، ماشين جين رو ديد، بى احتياط كنار زد و از ماشين پياده شد.
جيمين فرصت نكرد كامل از ماشين پياده شه؛ چون يونگى بين بازوهاش كشيدش و شوكه اش كرد. به صورتش نگاه كرد و متوجهِ نگرانى اى كه توى چشم هاش موج ميزد شد. محكم نگهش داشت و چشم هاش رو بست. ميخواست هر ميليمتر از بدنش رو توى خودش حل كنه.
-حالت خوبه سانشاين؟؟ اون بهت صدمه زد؟؟
سعى كرد آروم باشه و آشوب درونيش رو لو نده؛ ولى خيلى موفق نبود. به پسر كوچكتر كه بهش لبخند ميزد نگاه كرد.
-خوبم هيونگ، اتفاقى برام نيوفتاد.
مطمئينش كرد و و بازوش رو نوازش كرد تا از نگرانيش كم كنه.
-خيلى خب، من و جين برميگرديم كه ماشين من رو برداريم. تهيونگ، تو جانگكوك و جيمين رو ببر خونه باشه؟ يونگى هم كه با ماشين خودش ميره.
نامجون گفت و كمر جين رو گرفت تا به خودش نزديكترش كنه. يونگى سرش رو نزديك جيمين برد.
-ميشه بياى پيشم سانشاين؟
-اگر مثل اون شب تا صبح بغلم كنى ميام.
جيمين لبخند زد و باعث شد يونگى هم نيشخند بزنه.
-قبوله پررو، قبوله.
-من با يونگى ميرم خونه.
جيمين گفت و تهيونگ اخم كوچكى كرد.
-براى چى؟؟
-چرا به جاى دخالت كردن، از زمان تنهايى اى كه با دوست پسرت گيرت اومده استفاده نميكنى بچه جون؟؟
يونگى گفت و چشم هاش رو چرخوند. تهيونگ خواست جوابش رو بده كه جين به زور توى ماشين نشوندش.
-همگى، شب بخير. تهيونگ، به نفعته با جانگكوك خونه رو بهم نريزيد؛ وگرنه ادبتون ميكنم.
در ماشين رو روش بست و جانگكوك هم توى ماشين هل داد. به سمت يونگى برگشت و با چشم هاش سعى كرد از جيمين بپرسه مطمئينه ميخواد پيش اون باشه يا نه؛ هرچند كه جوابش رو ميدونست. جيمين سرش رو تكون داد و پسر بزرگتر آهى كشيد.
-پسره ى مو سبز، بهتره حواست بهش باشه چون اگر ببينم ناراحتش كردى خودم حسابت رو ميرسم، فهميدى؟
تهديدش كرد و يونگى اخم كوچكى كرد.
-هيونگت هر دفعه من رو ميبينه انگار يه قاتل يا يچيزى شبيه بهش رو ديده.
غر زد و در ماشين رو براى جيمين باز كرد. پسر مو بلوند بهش خنديد و براى تهيونگ و جانگكوك كه از كنار ماشين رد شدن دست تكون داد.
-كيم تهيونگ، اگر بلايى سر ماشين بيارى ميفروشمت و يكى جديدش رو ميخرم!
جين تقريباً داد زد و جز خنده ى بقيه چيزى نصيبش نشد. نامجون شقيقه اش رو بوسيد و به خودش نزديكترش كرد.
-بهتره يكم آروم باشى عزيزم، ميتونيم با هم تنها باشيم و من اون فيلمى كه خيلى دوست داشتى ببينى رو دانلود كردم. شراب و پتو و تلويزيون توى خونه منتظرمونن.
جين بهش لبخند زد.
-من غذا هم ميخوام، نميتونى با يه ليوان شراب سرم رو شيره بمالى جونى.
نامجون چال هاش رو به نمايش گذاشت و دست دوست پسرش رو محكمتر گرفت. جيمين با لبخند به جين كه خوشحال بود نگاه كرد.
-اون خيلى خوشحاله و اين لياقتشه كه با كسى كه دوست داره باشه.
-آره، خوشحالن و دارن يخ ميزنن.
شيشه اش رو پايين داد.
-سوار شيد، تا ماشين نامجون ميرسونمتون.
-هوا خوبه، راه ميريم.
جين گفت و با لبخندى ازش تشكر كرد.
-مطمئينيد؟
-آره، برو.
نامجون مطمئينش كرد و يونگى شيشه اش رو بالا كشيد.
-چيزى ميخورى؟
از پسر كوچكتر پرسيد.
-نه، سيرم.
يونگى از كوچه و پس كوچه ها رفت تا از ترافيك فرار كنه و زودتر به خونه برسه. جيمين توى ماشين آروم با آهنگى كه از راديو پخش ميشد ميخوند و يونگى وقتى توى پاركينگ خونه اش پارك كرد، احساس آرامش كرد.
-ميشه ديگه به اين مسابقه ها نرى؟
يونگى وقتى در آسانسور رو براى جيمين باز كرد پرسيد.
-به پولش نياز داريم يونگى، ميدونى. جانگكوك هنوز هزينه ى دانشگاهش رو نداده و هممون داريم سعى ميكنيم بهش كمك كنيم و خرج و مخارج خونه رو جور كنيم. بقيه ى پول دانشگاه من و تهيونگ هم هست.
-لطفاً به حرفم گوش بده، خودم برات يه كار ديگه هم پيدا ميكنم.
هردو بدون اينكه براشون مهم باشه به طبقه ى مورد نظر رسيدن، بهم نگاه كردن.
-باشه؛ ديگه شركت نميكنم.
جيمين گفت و يونگى تازه حس راحتى ميكرد. از اتاقك آسانسور بيرون رفتن و يونگى در خونه اش رو باز كرد و صبر كرد تا اول جيمين وارد بشه. وقتى در رو پشتش بست، جيمين با دقت نگاهش كرد تا شايد بفهمه دقيقاً توى سرش چى ميگذره. يونگى آروم صورتش رو چرخوند و بررسيش كرد تا مطمئين شه زخمى نشده.
-يونگى، حالم خوبه، باور كن. اون حتى بهم دست هم نزد.
پسر بزرگتر كاپشنش رو روى مبل انداخت و جيمين رو محكم بغل كرد. ميخواست حس امنيتِ داشتن جيمين رو دوباره حس كنه.
-خيلى ترسيدم جيمين، خيلى. فكر كردم سانشاينم رو از دست دادم.
صادقانه گفت و دستش رو بين موهاى نرم جيمين فرو برد. جيمين آب دهنش رو قورت داد و مطمئين نبود درست شنيده يا نه.
-سانشاينِ...تو؟
يونگى با يكى از دست هاش پهلوى پسر كوچكتر رو گرفت و با دست ديگه، صورتش رو نوازش كرد.
-مالِ من...سانشاينِ من.
يونگى آروم گفت و نفس هاى گرمش توى صورت جيمين پخش ميشد. جيمين هيچ وقت از عطر نعنايى كه يونگى داشت، خسته نميشد.
-جيمينى.
-بله؟
يونگى نزديكتر كشيدش. يكم با خودش كلنجار رفت و جيمين با حوصله بهش وقت داد تا بتونه چيزى كه ميخواد رو بيان كنه.
-عاشقتم...واقعاً، خيلى عاشقتم.
جيمين دهنش خشك شد و سعى كرد حرف بزنه. يونگى از اينكه بالاخره گفته بود احساس راحتى ميكرد و اون جمله، انگار درست ترين جمله ى زندگيش بود. كاملاً حسش ميكرد و ازش مطمئين بود.
-ميخوام يه رازى بهت بگم هيونگ.
گفت و يونگى رو پايين كشيد تا بتونه در گوشش حرف بزنه.
-حتى از قبل هم بيشتر عاشقتم هيونگ.
توى گوشش زمزمه كرد و استخوان فكش رو بوسيد. سرش رو عقب برد تا بتونه صورتش رو ببينه. لبخندى به مليحىِ صداش زد و دست هاش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه كرد. وقتى ديد يونگى كارى جز زل زدن به لب هاش انجام نميده، گردنش رو جلوتر كشيد تا تشويقش كنه. يونگى لب هاش رو آروم روى لب هاى پسر روبروش گذاشت تا براى اولين بار، يه بوسه ى عاشقانه ى واقعى رو با هم تجربه كنن. يونگى قبل از اينكه لب هاش رو حركت بده، چند ثانيه صبر كرد تا به طعم فوق العاده ى لب هاى جيمين عادت كنه. خيلى زود، جيمين لب هاش رو از هم فاصله داد تا يونگى بتونه زبونش رو وارد دهنش كنه. زبون يونگى ماهرانه توى دهنش و روى لب هاش حركت ميكرد، روى زبونش كشيده ميشد و دورش ميچرخيد؛ باعث ميشد جفتشون از اون حس ناله كنن. دست يونگى زير لباس جيمين بود و شكمش رو نوازش ميكرد. نميخواست سريع پيش بره كه جيمين حس كنه مجبوره كارى كه نميخواد رو انجام بده. فقط به بوسيدن و چشيدن دهنش ادامه داد تا وقتى كه جيمين تقريباً نزديك بود خفه بشه. پيشونى هاشون بهم چسبيدن و هر دو نفس نفس ميزدن.
-اين دفعه يه بوسه ى واقعى بود.
روى لب هاش گفت و بوسه ى كوتاه ديگه اى ازش گرفت. مطمئين بود كه نميتونه ازش سير بشه.
-چرا بهم يه عشقبازى واقعى رو هم نشون نميدى، يونگى؟
جيمين روى لب هاى خيسش زمزمه كرد و باعث شد يونگى پهلو هاش رو نگه داره. جيمين توى متعجب كردن يونگى تبحرعجيبى داشت.
-ازم ميخواى باهات عشقبازى كنم سانشاين؟ ميخواى واقعاً مال من شى؟
جيمين سرش رو تكون داد و يونگى لب هاش رو با زبونش خيس كرد. پيشنهادى بود كه نميتونست و نميخواست كه ردش كنه.
-پس بهت نشون ميدم عشقبازى چيه...بهت نشون ميدم چقدر عاشقتم سانشاين. هيونگ بهت ستاره ها رو نشون ميده عزيزم، اين دفعه واقعى و با عشق انجامش ميديم. بذار حواسم بهت باشه و نشونت بدم چه احساسى بايد داشته باشى.
-هركارى كه ميخواى بكن، من مال توئم.
يونگى گردنش رو بوسيد.
-سانشاينِ من، جيمينِ من...آره؟
همونطور كه گردنش رو آروم ميبوسيد پرسيد و جيمين حس كرد داره ذوب ميشه.
-آره.
يونگى سوييشرت جيمين رو روى مبل انداخت و آروم پاهاش رو گرفت و پسر كوچكتر خودش رو بالا كشيد. به سمت اتاق بردش و خواست روى تخت بخوابونتش. جيمين دستش رو روى سينه اش گذاشت و متوقفش كرد.
-من...من ميخوام برات...
يونگى دستش رو كنار زد و خوابوندش.
-ششش...فقط راجع به توئه عزيزم.
پليورش رو تا زير سينه بالا زد و با دست نگهش داشت. از جايى كه شلوارش پوشونده بود، تا زير سينه اش رو بوسيد؛ بوسه هاى عاشقانه و كوچك. چند تا بوسه هم روى پهلو هاش گذاشت. جيمين كمرش رو از تخت فاصله داد تا يونگى پليورش رو دربياره.
-بى نقصى.
يونگى بهش گفت و سرش رو پايين برد تا لب هاش رو روى سينه ى جيمين بذاره. بوسه هاش رو تا نوك سينه اش ادامه داد. آروم زبونش رو روش كشيد و جيمين دست هاش رو توى موهاى پسر بزرگتر برد. ناله ى بلندى از بين لب هاش بيرون اومد كه باعث شد يونگى آروم سر سينه اش رو بمكه. به كارش ادامه داد و از صداى ناله هاى جيمين لذت برد. اون يكى سر سينه اش رو بين انگشت هاش فشار داد و لمسش كرد تا صداى جيمين رو بيشتر بشنوه. لب هاش رو آروم فاصله داد و به صورت غرق در لذت جيمين نگاه كرد.
-ادمه بده، خواهش ميكنم...يونگى...ادامه بده.
يونگى روى پوستش نيشخند زد و بوسه ى كوچكى اونجا گذاشت. با زبونش آروم نوك سينه اش رو اذيت كرد و باعث شد نفس هاى پسر زيرش نامنظم بشه. با بوسه هاى خيسش روى گلوش و بعد چونه اش رفت. به چشم هاش نگاه كرد و لب هاش رو بوسيد. حركاتش آروم و وسوسه انگيز بودن؛ طورى كه جيمين ميخواست توى هر ثانيه از اون شب غرق بشه. وقتى يونگى زبونش رو مك زد، آروم صدايى از خودش درآورد. زمانى كه نفس كم آورد، لب هاى يونگى روى گردنش رفتن و مثل ذغال پوستش رو ميسوزوندن. پسر مو نعنايى از زير گوشش تا ترقوه اش رو با بوسه هاى خيس و گاز هاى ريز پر كرد و با زبونش تمام راه رو تا زير گوشش، ليسيد. جيمين سرش رو كج كرده بود تا بهش فضاى بيشترى بده. يونگى با بوسيدن جايى از گردنش، تونست صداى ناله جيمين رو بشنوه. همونجا رو گاز كوچكى گرفت و با زبونش خيسش كرد تا از سوزشش كم بشه. از اينكه جيمين زيرش ميلرزيد و صداش رو آزاد گذاشتن بود خوشش ميومد. لبش رو چند بار روى گردنش كشيد و بعد روى خط فكش گذاشتش. آروم بوسيد و به سمت گوشش رفت. نميخواست حتى يك ميليمتر از پوست شيرينش هم جا بمونه.
-دوست دارم سانشاين.
توى گوشش گفت و زيرش رو مكيد؛ ميخواست جاش درست و حسابى بمونه. به رد قرمزى كه خيلى زود قرار بود به رنگ بنفش تغيير رنگ بده نگاه كرد. بين پاهاى جيمين روى زانو هاش ايستاد و تى شرت مشكيش رو درآورد و كنارى انداخت. شلوارش رو باز كرد و اون رو با باكسرش تا زانو پايين كشيد. جيمين به بدنش نگاه كرد و لب پايينش رو گاز گرفت.
-از منظره ى روبروت لذت ميبرى؟
يونگى با نيشخند پرسيد و از روى تخت بلند شد تا كامل درشون بياره.
-بدجور.
جيمين با پررويى جواب داد و پاهاش رو بالا گرفت تا يونگى بتونه شلوار و باكسرش رو دربياره. چند ثانيه رو صرف نگاه كردن بهش گذروند. مثل ميوه ى ممنوعه وسوسه انگيز بود. آروم دست هاش رو روى رون هاى عضله ايش كشيد و بين پاهاش رفت. پوست نرمش رو نوازش كرد و توى چشم هاش نگاه كرد. بدنش رو پايين برد و با برخورد عضو هاى برهنه اشون، هردو ناله كردن. به طرز زجرآورى دست هاش رو روى شكمش حركت ميداد و جيمين عضلاتش رو منقبض كرد. لب هاش مسير سينه تا شكمش رو طى كردن و جيمين سعى كرد پاهاش رو بالا ببره تا يونگى لمسش كنه، ولى پسر بزرگتر محكم نگهش داشت.
-هيونگ، اذيتم نكن.
ناله كرد و نگاهش كرد. يونگى به بوسه هاش ادامه داد و لب هاش رو به داخل رونش رسوند. با گاز هاى ريزش، ميتونست لرزش خفيف بدنش رو حس كنه. دستش رو دراز كرد تا كشوى عسليش رو باز كنه. خودش رو بالا كشيد تا بتونه بطرى لوب رو برداره. جيمين شونه هاش رو گرفت خودش رو بالا كشيد تا بتونه گلوش رو ببوسه. يونگى روى انگشت هاش لوب ريخت و سر جيمين رو روى بالشت برگردوند تا پيشونيش رو ببوسه.
-هروقت كه درد داشتى بايد بهم بگى سانشاين، نميخوام بهت آسيب بزنم.
-باشه.
لب هاش رو بوسيد و با پشت دست رون هاش رو نوازش كرد. جيمين با حس كردن اولين انگشت يونگى، يكم تكون خورد.
-آروم باش.
روى لب هاش گفت و آروم انگشتش رو حركت داد. انگشتش رو بيرون برد و دو تا انگشتش رو واردش كرد. جيمين توى دهنش ناله كرد.
-خوبى؟
يونگى پرسيد و صورتش رو نوازش كرد.
-خوبم.
آروم انگشت هاش رو حركت داد و جيمين ميتونست درد رو حس كنه. از آخرين بارى كه رابطه داشتن يك سال ميگذشت. كم كم حركت انگشت هاش درد كمترى بهش ميداد و يونگى اين رو متوجه شد. آروم انگشت هاش رو بيرون برد و لوب بيشترى روشون ريخت. سه تا انگشتش رو با احتياط واردش كرد و باعث شد جيمين روتختى رو محكم توى مشتش بگيره.
-بايد آروم باشى جيمينى.
بهش گفت و منتظر موند تا دردش براش قابل تحمل بشه. وقتى صورتش آروم تر شد حركتشون داد و سعى كرد تا جايى كه ميتونه دردش رو كم كنه. دنبال اون نقطه ى خاص ميگشت تا بتونه لذت زيادى در اختيارش بذاره. وقتى جيمين اسمش رو بلند ناله كرد، فهميد كه پيداش كرده. لبخند زد و با انگشت هاش اون نقطه رو لمس كرد و ماليد.
-بلند تر جيمينى، بذار صداى قشنگت رو خوب بشنوم.
گفت و با فشار آوردن به اون نقطه، صداى بلندى ازش گرفت.
-حس خوبى دارى؟
جيمين فقط سرش رو تكون داد. اون لذت براش جديد بود و ميتونست باهاش بيهوش بشه.
-بازم انجامش بده، لطفاً.
يونگى دوباره پروستاتش رو لمس كرد و با ريتم آرومى بهش ضربه زد. از صداهاى بلندى كه جيمين درمياورد لذت برد و جيمين محكم موهاش رو گرفت. سريعتر انگشت هاش رو به اون نقطه فشار داد و جيمين هيونگ كشيده اى رو ناله كرد. لب هاش رو به نقطه ى حساس روى گردنش چسبوند و جيمين تقريباً داشت موهاى سرش رو ميكند. سرش رو توى بالشت فشار داد و يونگى لب هاش رو روى گلوش گذاشت.
-بيا جيمينى، خودت رو رها كن.
حرف يونگى كافى بود تا جيمين به اوج برسه. از لذت سرش گيج ميرفت و يونگى رو واسه بوسه ى شلخته اى بالا كشيد. پسر بزرگتر انگشت هاش رو بيرون كشيد و جيمين از حس خالى بودن ناگهانيش هيسى كشيد. يونگى همونطور كه محكم ميبوسيدش، دستش رو تميز كرد و پهلو هاش رو نگه داشت. خط فكش رو مكيد و جيمين سرش رو سمت پايين هل داد؛ باعث شد يونگى روى پوستش نيشخند بزنه. زبونش رو روى نوك سينه اش كشيد و جيمين با رضايت آه كشيد.
-همين رو ميخواستى نه؟
يونگى پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-درست نشنيدم چى گفتى.
از اذيت كردنش لذت ميبرد.
-آره، هيونگ، لطفاً.
دوباره سرش رو هل داد و اين بار كارى كه ميخواست رو براش انجام داد. آروم نوك سينه اش رو گاز گرفت و نفس جيمين توى سينه اش حبس شد. با زبونش از سوزشش كم كرد و اون يكى رو بين انگشت هاش حركت داد. وقتى كمى ازش فاصله گرفت جيمين با اعتراض نگاهش كرد.
-هيونگ...
-ميخوام لذت بيشترى بهت بدم بيبى، اونطورى نگام نكن.
بهش خنديد و بطرى رو دوباره برداشت. جيمين نميتونست انكار كنه، استرس داشت.
-دردت مياد؛ ولى اگر نتونستى تحملش كنى بهم بگو باشه؟
-باشه.
يونگى آروم خودش رو با ورودى جيمين تنظيم كرد. بدن جيمين داغ شده بود و سينه اش از هيجان زياد، سريع بالا و پايين ميرفت. كمى صورتش رو فاصله داد تا بهش نگاه كنه. عالى و زيبا به نظر ميرسيد؛ با موهاى بلوندش كه روى بالشت آشفته شده بودن و كمى هم به پيشونى عرق كرده اش چسبيده بودن، و لب هاى سرخ و متورمش كه از هم باز بودن. انگار از توى موزه ى آثار هنرى دزديده بودنش.
-يونگى، دوست دارم.
جيمين بهش گفت و دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد.
-منم دوست دارم سانشاين، خيلى دوست دارم.
بينيش رو بين موهاش كشيد و بعد سرش رو بوسيد.
-آماده اى؟
-فكر كنم.
يونگى خيلى آهسته و با احتياط وارد شد و جيمين تا وقتى كامل واردش نشده بود نفسش رو جبس كرد. وقتى نفسش رو بيرون داد، ناخودآگاه با ناله ى دردمندى همراه بود. اشك توى چشم هاش جمع شد و باعث شد چشم هاش رو محكم روى هم فشار بده.
-خوبى؟
-خوبم، يكم صبر ميكنى؟
-هرچقدر كه بخواى.
سعى كرد با نوازش ها و بوسه هاى كوچكش، حواسش رو پرت كنه. آروم موهاش رو نوازش كرد و نوك بينيش رو بوسيد. با عشق و حوصله به جيمين زمان داد تا عادت كنه و آروم بشه. جيمين با تمركز روى نوازش ها و بوسه هاى يونگى خودش رو آروم كرد.
-حركت كن.
گفت و يونگى خيلى آروم و با احتياط حركت كرد. جيمين صورتش رو توى گودى گردنش مخفى كرد و محكم گردنش رو نگه داشت. يونگى كمى سريعتر حركت كرد و سعى كرد دوباره اون نقطه رو پيدا كنه. وقتى ضربه ى محكمى به پروستاتش زد، جيمين با ناله ى بلندى كمرش رو قوس داد و باعث شد سينه هاشون بهم بچسبه.
-همونجا هيونگ!
يونگى به ضربه زدن به اون نقطه ادامه داد و از ناله هاى بلند جيمين لذت ميبرد.
-اوه خدا...يونگى...
جيمين سرش رو به شونه ى يونگى فشار داد و بلندتر از قبل اسمش رو ناله كرد. يونگى شونه اش رو بوسيد و به كارش ادامه داد. جيمين پاهاش رو بالا آورد و به پهلو هاى يونگى چسبوندشون؛ باعث شد بدناشون بيشتر به هم بچسبه و يونگى عميقتر به پروستاتش ضربه بزنه. يونگى از تنگى جيمين لذت برد و توى گوشش ناله كرد. وقتى صداى جيمين بلندتر شد و كمرش رو به شدت از روى تشك بلند كرد، يونگى ميدونست كه نزديكه.
-يونگى...من...نزديكم هيونگ، لطفاً ادامه بده.
-ميدونم سانشاين، ميدونم. خودت رو آزاد بذار.
توى گوشش زمزمه كرد و صداى بمش، جيمين رو ديوونه تر كرد. خيلى طول نكشيد كه جيمين با ناله ى كشيده و بلندى، همزمان با يونگى به اوج رسيد و كمرش رو كامل از روى تخت بلند كرد. يونگى تن كوچكش رو بغل كرد و تا زمانى كه هر دو از اوجشون پايين بيان، به حركتش ادامه داد. ستاره ها ديد جيمين رو تار، و لذت مغزش رو فلج كرده بود. يونگى با احتياط ازش خارج شد و جيمين با ناله ى كوچكى توى بغلش مچاله شد. هر دوشون نفس نفس ميزدن و يونگى مشغول ماساژ دادن كمر جيمين بود. درست روى پاهاش نشوندش و پيشونى هاشون رو بهم چسبوند.
-خوبى سانشاين؟
يونگى وقتى جيمين نگاهش كرد ازش پرسيد.
-عالى ام، تا حالا همچين حسى نداشتم.
يونگى لب هاش رو چند بار بوسيد.
-اون رابطه هاى مزخرفت رو فراموش كن، اين حسيه كه بايد داشته باشى.
جيمين گردنش رو بوسيد و سرش رو روى شونه اش گذاشت.
-دوش بگيريم؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-بخوابيم، چند وقته درست نخوابيدم.
يونگى آروم روى تخت خوابوندش و با دستمال شكمش رو تميز كرد. كنارش دراز كشيد و توى بغلش كشيدش. جيمين سرش رو روى سينه ى گرم يونگى گذاشت و دستش رو روى شكمش انداخت. يونگى پتو رو روى جفتشون كشيد و مطمئين شد كه پسر مو بلوند سردش نيست. جيمين توى بغلش خيلى كوچك و معصوم به نظر ميومد و يونگى جز لبخند زدن و نوازش كردنش، كار ديگه اى ازش برنميومد.
-دوست دارم عاشقم باشى يونگى.
جيمين گفت و گونه اش رو به سينه ى يونگى ماليد.
-عاشقتم جيمينى، خيلى عاشقتم.
-مينت (Mint به معنى نعناع) يونگىِ من.
جيمين دستش رو روى صورت يونگى كشيد.
-مينت يونگى از كجا اومد؟؟
ابروش رو بالا انداخت و جيمين انگشت هاى كوچكش رو روى انحناى گونه اش كشيد.
-تو هميشه بوى نعناع ميدى و...موهاتم همين رنگيه؛ و شايد ندونى ولى نعناع طعم مورد علاقه امه.
-ازش خوشم مياد، خلاقانه است.
جيمين با خستگى لبخند زد.
-خسته و عالى به نظر مياى بيبى، خيلى بى نقص و زيبا. وقتايى كه با لذت خسته ات ميكنم رو بايد جزو زمان هاى مورد علاقه ام بنويسم.
جيمين نوك بينيش رو به مال يونگى چسبوند و يونگى به خجالتش لبخند.
-يونگى؟
پسر بزرگتر در جواب، نگاهش كرد.
-عشقت من رو ياد نعناع ميندازه.
يونگى خنديد و لثه هاش رو به جيمين نشون داد، خنده اى كه جيمين واقعاً دوست داشت.
-چرا مثل نعناع ميمونه جيمينى؟
با علاقه ازش پرسيد تا جوابش رو بشنوه.
-چون اولش خيلى...خيلى خنكه...نه، بهتره بگم يه حس جديد و سرزنده است. وجود آدم رو خوشحال ميكنه ميدونى؟ حس زندگى داره و خنكت ميكنه؛ ولى بعدش...خيلى ميسوزونه. تمام وجود آدم رو ميسوزونه اما يه سوزشى كه گرماش ميشه همه ى دنيات و بهش معتاد ميشى. يه گرماى شيرين و آرامش بخش.
-و تو كى اين احساسات رو تجربه كردى، سانشاين؟
يونگى با صداى آروم و بمى ازش پرسيد و از نگاه كردن بهش دست نكشيد.
-اولين بار كه من رو بوسيدى. تو همون حس خنكىِ نعناع رو داشتى و من تا حالا از بوسيدن كسى لذت نبرده بودم. وقتى من رو آوردى خونه ات و موقع رابطه مراقبم بودى...وقتى گذاشتى لذت ببرم، خب من...من خيلى بهت علاقه مند شدم. واسه ى همين ميخواستم اون شب بهت بگم كه نميخوام دوست هاى با منفعت باشيم.
-ولى بهم نگفتى.
-من اون حس رو بهت داشتم، نه تو. اگر ميگفتم، ديگه نميتونستم ببينمت و باهات وقت بگذرونم و خب...نميخواستم از دستت بدم. تو با دوست پسر قبليم فرق داشتى. بهم توجه ميكردى و اينكه لذت ببرم و آسيب نبينم برات مهم بود. من واقعاً عاشقت شدم.
-من يه احمق بودم كه تو رو ول كردم و رفتم...خيلى احمق بودم.
-تقصير تو نبود. تو من رو دوست نداشتى، نميتونستم مجبورت كنم عاشقم باشى.
-اينطورى نيست كه هيچ حسى بهت نداشتم. من...اره، مراقبت بودم و بهت توجه ميكردم؛ ولى تو يجور ديگه بهم اهميت ميدادى. به حرفام گوش ميدادى، خواباى مزخرفم رو معنى ميكردى و از اين كارا. بعضى وقتا بى دليل بغلم ميكردى و ازش خوشم ميومد. ازت خوشم ميومد، جيمينى؛ اما هيچ وقت به رابطه ى جدى باهات فكر نكردم چون دنبال همچين چيزى نبودم.
-اون ازم بهتر بود و تو رفتى.
جيمين خنده ى تلخى كرد و يونگى انگشتش رو زير چونه اش گذاشت.
-ليو هيچ چيز بهترى نداشت. تنها دليلى كه باعث شد تركت كنم و برم دنبال اون حماقت بود. فكر ميكردم اون كسيه كه دنبالش ميگشتم؛ نميدونستم كسى كه ميخوام رو ول كردم و رفتم دنبال يه توهم. الان ميدونم كه تنها كسى كه ميخوام تويى، نه هيچ كس ديگه.
-هستم؟
يونگى چونه اش رو نوازش كرد.
-هستى سانشاين، هميشه بودى.
جيمين بوسيدش و دستش رو آروم بين موهاش برد.
-متاسفم كه شكستمت و بهت آسيب زدم.
يونگى بين بوسه اشون گفت.
-وقتى ميگى عاشقمى، نميتونم به چيز ديگه اى اهميت بدم.
روى لباش گفت و صورتش رو با دو تا دستش گرفت. آروم دستش رو بين موهاش برد و كنارشون زد. بدون حرف فقط نگاهش كرد.
-چيزى شده؟
يونگى دستش رو روى كمرش كشيد و پرسيد.
-نه، فقط تا حالا نتونسته بودم اينطورى بهت نگاه كنم يا لمست كنم؛ ببخشيد.
با خجالت نگاهش رو دزديد.
-از اين به بعد هرچقدر كه بخواى ميتونى.
-اگر من مال توئم، تو هم...تو هم مال منى؟
با ترديد پرسيد و يونگى سرش رو روى سينه اش برگردوند و بغلش كرد.
-معلومه كه هستم سانشاين.
دستش رو بين موهاش برد و جيمين دست هاى آزادشون رو توى هم قفل كرد. توى اون احساس آرامش و گرما غرق شد و با خستگى خوابش برد.

Mint [Yoonmin]~ CompletedOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz