يونگى روى تخت دراز كشيده بود و فكر ميكرد. گاهى به چيز هايى فكر ميكرد كه گيجش ميكردن؛ مثل جيمين. اون پسر مو مشكى و دوست داشتنى گيجش ميكرد، باعث ميشد نفهمه چه احساسى داره. وقتى وارد افكار مربوط به پسر كوچكتر ميشد، زمان از دستش در ميرفت و از هميشه گيج ترش ميكرد. يونگى ليو رو خيلى دوست داشت. اولين بار كه باهاش ملاقات كرده بود، جذبش شده بود؛ اما اون دختر كوچولوى لوس و لجباز هيچ شباهتى به دوست دختر يونگى نداشت. يونگى مثل بانك سيار دختر، هرچيزى كه ميخواست رو براش فراهم ميكرد و ليو با رابطه هاى شبانه اشون تشكر ميكرد. هيچ چيز مثل تصوراتش نبود. ليو كسى نبود كه وقتى يونگى خواب مسخره اى ميديد بهش گوش بده و معنيش كنه، كسى نبود كه بخواد آهنگ هاش رو گوش بده يا ازش بخواد براش پيانو بزنه، علاقه اى به شنيدن خاطراتش نداشت، براش مهم نبود خانواده ى يونگى كجان و كى هستن، چيزى جز پول براش اهميتى نداشت. يونگى گاهى از تفكراتى كه از مغزش رد ميشدن، و خاطراتى كه از جلوى چشم هاش عبور ميكردن ميترسيد. نميتونست انكار كنه، نگران جيمين بود و دلش تنگ شده بود. اون ١ سال از زندگيش رو با اون پسر سپرى كرد. جيمين به تك تك حرف هاى يونگى اهميت ميداد و نظرش رو اعلام ميكرد. با اينكه يونگى هيچ وقت بهش اجازه نداد آهنگ هاش رو گوش بده؛ اون هميشه دوست داشت گوششون بده. ازش ميخواست براش پيانو بزنه و يونگى هر دفعه با رد كردن خواسته اش، ناراحتش ميكرد. جيمين به خواب هاى بى معنى يونگى واكنش هاى بامزه اى نشون ميداد و باعث ميشد يونگى بلند بخنده. سعى ميكرد به خواب هاش معنى بده و با روش هاى جالبى به واقعيت برشون گردونه. اون پسر خيلى شيرين بود و با مهربونى ها و بغل هاى ناگهانيش، يونگى رو خوشحال ميكرد. يونگى اميدوار بود كه اون سانشاينى كه قلبش رو شكسته، حالش خوب باشه. چند دفعه به گوشيش زنگ زده بود اما متوجه شد كه شماره اش رو عوض كرده؛ حتى از نامجون و هوسوك هم سراغش رو گرفت اما همون طور كه انتظار ميرفت، اونا كوچك ترين خبرى از پسر كوچكتر نداشتن.
-حاضرم.
با صداى دختر مو آبى به خودش اومد و بلند شد.
-بريم.
نگاهى به لباس هاى افتضاحش انداخت و آهى كشيد. ليو اهميتى نميداد كه يونگى از لباس هاش خوشش مياد يا نه، به راحتى ميپوشيدشون. تنگ، بدن نما، نازك و چرم، كلمه هاى كليدى اى براى توصيف استايل كلىِ اون دختر بودن. مدتى پياده روى كردن و يونگى حتى نميدونست دوست دخترش چطور با اون كفش ها ميتونه راه بره. به شيشه ى مغازه اى تكيه داد و سعى كرد نفس هاش رو به حالت عادى برگردونه.
-يونگيا، من اون درام رو ميخوام!
با ذوق گفت و به ست بزرگ درام اشاره كرد. يونگى تكيه اش رو از شيشه ى مغازه گرفت و به وسيله ى بزرگ نگاه كرد.
-مگه بلدى بزنى؟
-نه، اما ميتونم ياد بگيرم.
-خب، هروقت ياد گرفتى برات ميگيرمش.
-نه، همين الان ميخوامش.
-ليو، نه. ببين چقدر گرونه. تو حتى بلند نيستى ازش استفاده كنى.
-بايد بخرى!
صداش رو بالا برد و يونگى رو عصبى كرد.
-آخرين باريه كه ميگم نه.
يونگى با حرص گت و به صورت پرروى دختر نگاه كرد.
-اما ميخواااامش! بايد برام بخرى! بخررر!
-ليو، اون درام لعنتى به دردت نميخوره!
يونگى با عصبانيت گفت و ليو شروع به گريه كرد.
-باشه! ببين عزيزم، اگر دهنت رو ببندى و گريه نكنى برات ميخرمش.
ليو به همون سرعتى كه گريه كرده بود ساكت شد و لبخند زد.
-تو بهترينى يونگى، عاشقتم.
يونگى چشم هاش رو چرخوند و اون درام مزخرف رو به كلكسيون مزخرف ترِ دوست دخترش اضافه كرد. به كلمات دختر كوچك اعتمادى نداشت؛ چون فقط تا زمانى عاشقش بود كه پول خرج ميكرد. ليو يه ديوونه ى متال و راك بود و خونه ى جديدى كه يونگى با حماقت خالص به اسم اون احمق زده بود، پر شده بود از چيز هاى مربوط به بند هاى مختلف. دقيقاً نميدونست چرا دارن رابطشون رو ادامه ميدن، يونگى هيچ دليلى نداشت. شايد به حواس پرتى احتياج داشت يا چيزى شبيه به اون. تنها چيزى كه ميدونست اين بود كه اون دختر بدجور اعصابش رو خورد ميكرد و خيلى مواقع ميخواست سر اون جيغ جيغوى لعنتى رو بكوبه توى ديوار؛ يا اينكه از پنجره پايين بندازتش. با اينكه به خودش اعتراف نميكرد؛ ولى خيلى شب ها بابت اينكه به خاطر همچين كسى جيمين رو اونطور ول كرده بود، خودش رو لعنت ميكرد. بعضى شب ها به خاطر كار نميخوابيد، بعضى شب ها به خاطر افكارش و اون شب، از سردرد نميتونست بخوابه.
-ليو! ميشه اون لعنتى رو خفه كنى و بياى بخوابيم؟!
داد زد و منتظر شد. ثانيه اى صداى درام، كه مشخص بود نوازنده اش هيچى بلد نيست، قطع شد.
-نه!
و بعد دوباره صداى گوش خراشش شروع شد.
-لعنت بهت، لعنت بهت بچه ى احمق.
زير لب با حرص گفت و بالشت رو روى گوش هاش فشار داد.
------
با كوبيده شدن در، روى زمين سرد اتاق افتاد. درد وحشتناكى داشت و حتى خزيدن روى زمين هم غيرممكن به نظر ميرسيد. با گريه ى دردآلودى خودش رو به سمت كيفش، كه ساعاتى قبل به ديوار كوبيده شده بود، كشيد. صفحه ى گوشيش ترك خورده بود؛ اما هيچ اهميتى نداشت. شماره ى پسر بزرگتر رو گرفت و سعى كرد هق هق هاش رو مهار كنه تا حرف هاش قابل فهم باشن. خونى كه با آب دهنش تركيب شده بود از لب پايينش روى زمين ميچكيد و با اشك هاى غيرقابل كنترلش مخلوط ميشد. اون اتاق نمونه ى يك ويرانى واقعى بود. ميز عسلى روى زمين افتاده بود كه باعث شكستن وسايل روش شده بود. آينه ى شكسته روى زمين پخش شده بود و خون به وضوح به چشم ميخورد. چمدون ها وسط اتاق باز شده و ريخته بودن و لباس هاى پاره شده ى جيمين هم كنار تخت افتاده بود. هيچ كارى جز دراز كشيدن و گريه كردن ازش برنميومد، تكون خوردن درد وحشتناكى رو بهش وارد ميكرد. نفهميد چه مدت اونجا افتاده بود تا مرد هايى وارد اتاق شدن تا از اون وضع افتضاح نجاتش بدن، فقط ميدونست از هيونگش ممنونه. خيلى زود به بيمارستان منتقل شد و بعد از عمل كوچكش، كار هاى انتقالش به سئول به زودى انجام ميشد؛ به لطف جين هيونگش.
------
بعد از پرواز طولانى و خسته كننده اش، از هواپيما پياده شد. بعد از گذشته چند هفته، هنوزم به اون موضوع فكر ميكرد. يونگى از دروغ متنفر بود و كسى كه دوستش داشت، يكى بزرگش رو تحويلش داده بود. ١ سال كامل اسباب بازى يه دختربچه ى نوزده ساله بود و فكر كردن به اين حقيقت، عصبى و كلافه اش ميكرد. ماشينش رو نامجون به خونه اش برگردونده بود و مجبور شد با ماشين هاى مخصوص فرودگاه به خونه برگرده. ساعت نزديك به ١٠، و روز شنبه بود و يونگى تقريباً ٢ ساعت رو توى ماشين گذرونده بود؛ فقط به خاطر ترافيك احمقانه اى كه ايجاد شده بود. با خستگى چمدون هاش رو داخل هل داد و بلافاصله روى مبل افتاد. بدنش از زيادى نشستن و كشيدن چمدون ها، خشك شده بود. كمى استراحت كرد و تصميم گرفت چمدون هاش رو باز كنه تا وسايلش رو سر جاشون برگردونه. آخرين چمدون رو كه باز كرد، متوجه وسايل و لباس هاى نا آشناى داخلش شد.
-اينا ديگه چه كوفتى ان؟؟
لباس ها رو كنار زد و متوجه شد كه واقعاً مال خودش نيستن. چمدونش با چمدون كسى عوض شده بود و يونگى هيچ ايده اى نداشت چطور صاحبش رو پيدا كنه. كمى بدنه و داخلش رو نگاه كرد و كارت كوچكى پيدا كرد كه به نظر كارت شركتى ميومد. چون از دوازده گذشته بود، روى ميز گذاشتش و تصميم گرفت بخوابه. ناخودآگاه فكرش سمت جيمين رفت. شايد چون شنبه بود، يا شايدم چون برگشته بود سئول. اميدوار بود حالش خوب باشه، شايد هم با كسى قرار ميذاشت. اميدوار بود اون بالاخره يكى رو پيدا كرده باشه. البته بايد با خودش صادق ميبود، از فكر دوست پسر داشتن جيمين اصلاً خوشش نميومد ولى به اون كوچكترين ربطى نداشت. سعى كرد افكارش رو روى خواب متمركز كنه تا بدن خسته اش هم بتونه استراحت كنه. البته به طرز عجيبى، صبحش هم خسته از خواب بيدار شده بود، انگار سال هاست چشم هاش خواب رو نديدن. غر زد و خودش رو سمت دستشويى كشيد. از سر كار رفتن توى روز تعطيل متنفر بود؛ اما يونگى اين ماه هاى آخر رو كار نكرده بود و حالا محبور بود تاوانش رو هم بده. لباس هاش رو پوشيد و بدون اينكه به خودش زحمت صبحانه خوردن بده، با سوييچ و كيفش پايين رفت. ماشينش تميز بود و ميتونست حدس بزنه يكى از اون دو نفر قبل از اومدنش تميزش كردن. لبخندى زد و وارد ماشينش شد. ميخواست روشنش كنه كه چيزى نظرش رو جلب كرد. خم شد و از زير صندلىِ كمك راننده، كيسه ى مخملىِ كوچكى رو برداشت. اون كيسه رو قبلاً ديده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/162204885-288-k370408.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Mint [Yoonmin]~ Completed
Fanficعشقى با طعم نعناع، كه وجود جيمين رو خنك و سرزنده ميكنه؛ و بعد ميسوزونتش... #5 in MinYoongi #10 in Bangtan