Chapter 12

2.2K 362 14
                                    

يونگى براى چندمين بار به جيمين زنگ زد و وقتى بعد از چند تا بوق تونست صداش رو بشنوه، خوشحال شد.
(الو؟)
يونگى با شنيدن صداش لبخند زد.
-سلام سانشاين.
(اوه، سلام يونگى.)
-پس بالاخره جوابم رو دادى.
(ديشب سالن بودم. ميبينم كه شماره ام رو گير آوردى.)
-آره، با بدبختى. با من بازى ميكنى جيمينى؟؟
جيمين پشت تلفن خنديد.
(بهت خوش نگذشت؟ من داشتم لذت ميبردم.)
-خب، اگر تو سرگرم شدى پس خوبه. حالا كه شماره ات رو دارم، ميشه ببينمت؟؟
(امشب چطوره؟ ميتونى بياى سالن دنبالم؛ ساعت ١٠.)
-باشه، آدرسش رو برام بفرست.
(پيداش كن، خدافظ يونگى.)
قطع كرد و يونگى بهش خنديد. بازى هاى پارك جيمين تمومى نداشتن. ماشينش رو پارك كرد و با آسانسور بالا رفت. از توى اتاقش فلش رو برداشت تا به نامجون بده. در اتاقش رو باز كرد و باعث شد هر دو نفرى كه توى اتاق بودن سريع واكنش نشون بدن.
-هردفعه بايد بهت بگم كه در بزنى يونگى؟؟
نامجون گفت و دستش رو توى موهاش فرو برد. يونگى نيشخند زد.
-نميدونستم مهمون دارى مونى.
به جين كه به پاهاش خيره شده بود نگاه كرد و فلش رو دست نامجون داد.
-جين هيونگ، ميشه آدرس سالنى كه جيمين توش تمرين ميكنه رو بهم بدى؟؟
جين گلوش رو صاف كرد.
-نه.
يونگى با اعتراض نگاهش كرد. درسته گند زده بود، ولى بايد باهاش راه ميومدن تا بتونه درستش كنه.
-امشب ميخوام برم دنبالش، شما سه تا چرا انقدر اذيتم ميكنيد؟؟
-تو چرا انقدر جيمين رو اذيت كردى؟؟
-اون خودش داره باهام خوب رفتار ميكنه و شما ها هنوز بيخيال نشديد.
-خيلى خب، برات ميفرستمش.
جين گفت و همون موقع گوشيش زنگ خورد. به صفحه اش نگاهى كرد.
-رئيسمه، بايد جواب بدم.
به نامجون خبر داد و از اتاق بيرون رفت.
-پس ميخواى برى دنبال جيمين.
نامجون گفت و بعد از صاف كردن كتش، به ميز تكيه داد.
-اره.
يونگى با كمى ترديد گفت و نميدونست بايد منتظر چه عكس العملى باشه.
-هنوز هم ميخواى بهم بگى كه دوسش ندارى؟ بهتره بپرسم هنوزم دارى خودت رو گول ميزنى؟
-نميدونم. مشكلم اينه كه هيچى نميدونم. نميتونم بفهمم جيمين برام چه جايگاهى داره، فعلاً فقط روى درست كردن رابطمون تمركز كردم.
-اون برات مهمه، خيلى هم مهمه.
-شايد.
شونه هاش رو بالا انداخت و ميدونست كه يه دروغه؛ جيمين خيلى براش مهم بود.
-به نظرم وقتى بيشتر با هم وقت بگذرونين خودت ميفهمى توى قلبت چه خبره.
-ممنون مونى.
يونگى گفت و نگاهش كرد؛ نامجون به خوبى ميدونست يعنى چى.
-بيا اينجا، مين يونگى.
نامجون دست هاش رو باز كرد يونگى بهش خنديد؛ گذاشت دوستش بغلش كنه. اصولاً خيلى بغل نميخواست؛ اما وقتايى كه گيج و ناراحت بود، از بغل كردن دوست هاش لذت ميبرد. نامجون متوجه شد كه جين داره با لبخند نگاهشون ميكنه و مطمئين نبود چه مدت اونجا ايستاده بود. يونگى آروم ازش جدا شد و جين اومد داخل.
-آدرس رو برات فرستادم.
جين گفت و كنار نامجون ايستاد.
-ممنونم.
گفت و از در بيرون رفت تا با هم تنها باشن. نميتونست تا ساعت ١٠ صبر كنه.
------
يونگى با خستگى در اتاقش رو بست و هوسوك رو ديد كه با ليوان قهوه به سمت اتاقش ميرفت.
-نميرى خونه جانگ؟
يونگى پرسيد و روى شونه اش زد.
-يه كارى هست كه بايد انجام بدم، يكم ديگه ميرم.
-باشه، خودت رو خيلى خسته نكن هوسوكا.
موهاى مشكيش رو بهم ريخت و از پيشش رفت. دوستش جديداً زمان زيادى رو صرف كار ميكرد و اين كمى نگرانش كرده بود. بايد با نامجون راجع بهش حرف ميزد. سوار ماشين شد و به آدرسى كه از جين گرفته بود نگاهى انداخت. اون محله جاى افتضاحى بود و يونگى دوست نداشت جيمين زمان زيادى اونجا بگذرونه و تنها برگرده. به سمت اون سالن كوچك رفت و گروهى از پسر ها رو ديد كه دارن از هم جدا ميشن. كنار در ايستاد و بوقى زد تا توجه جيمين رو جلب كنه. پسر كوچكتر وقتى ماشين يونگى رو ديد، با بغل كوچكى از دوست هاش جدا شد و به سمتش رفت. توى ماشين نشست و يونگى نگاهش كرد. با موهاى نمناك، لپ هاى رنگ گرفته و لبخند شيرينش دوست داشتنى تر به نظر ميرسيد.
-سلام سانشاين.
يونگى بهش لبخند زد.
-سلام هيونگ.
جيمين كمى سرش رو كج كرد و لب هاش رو جمع كرد.
-خسته اى هيونگ؟
-يكم آره، امروز خيلى كار داشتم.
-ممنون كه اومدى دنبالم.
-حرفش رو نزن.
يونگى با مهربونى گفت و ماشينش رو حركت داد.
-جيمينى، شب ها تنها برميگردى خونه؟؟
كمى بعد از اينكه راه افتادن ازش پرسيد.
-اره، تا ايستگاه اتوبوس پياده ميرم و با اتوبوس چند تا ايستگاه رو ميرم و پياده ميشم. بعدش پياده ميرم خونه.
فكر پياده روى جيمين توى اون محله، موهاى تنش رو سيخ ميكرد.
-از اين به بعد خودم ميام سالن دنبالت.
-نيازى نيست هيونگ، عادت دارم.
-اما من ندارم. نميتونم بذارم توى اون ساعت و اون محله پياده برى.
-مشكلى پيش نمياد.
-قبول كن سانشاين.
-آخه...
-اينطورى حداقل زياد ميبينمت.
جيمين نزديك بود با آب دهن خودش خفه بشه. يونگى حاضر بود راهش رو دور كنه تا بتونه جيمين رو ببينه؟ قطعاً نميتونست بهش نه بگه.
-چون خيلى واسه شماره ام زحمت كشيدى قبوله، هيونگ به يه جايزه ى خوب نياز داره.
يونگى خنده ى كوچكى كرد و تمركزش رو روى رانندگى گذاشت.
-آدرس رو بهم بگو.
-يكم جلوتر بپيچ به چپ.
يونگى سرش رو تكون داد و طبق حرف هاى جيمين به خونه ى جديدش رفت. خونه ى جديدشون چند كوچه بالا تر از قبلى بود كه به نظر محله ى بهترى ميرسيد.
-چرا به جين و جانگكوك گفتى شماره ات رو بهم ندن؟
يونگى كمى به سمت جيمين چرخيد و موهاش رو كنار زد.
-تا يكم تلاش كنى؛ و اينكه با خانواده ام حرف بزنى و يكم بشناسيشون.
-ايده ى خردمندانه اى بود.
-ممنون كه رسونديم.
جيمين زمزمه وار گفت و فاصله اشون رو كمتر كرد. بوسه ى طولانى اى روى گونه ى يونگى گذاشت و باعث شد ضربان قلب پسر بزرگتر به شدت بالا بره.
-شب بخير.
توى گوشش گفت و از ماشين پياده شد. اون پسر با اين كاراش قلب يونگى رو به بازى ميگرفت و احتمالاً خودش هم ميدونست.
-پرروى دوست داشتنى.
يونگى دستش رو روى گونه اش كشيد و با خودش زمزمه كرد.
------
جيمين وقت زيادى براى تمرين نداشت. مسابقات خيابونى معمولاً پر استرس و گاهى خشن بودن. تنها توى سالن مشغول تمرين بود و بدنش از خستگى و بى خوابى هاى اخير، درد گرفته بود. سر آخرين حركات، با ضعف روى زانو هاش افتاد. نفس نفس ميزد و حس ميكرد ديگه نميتونه بلند بشه. ميدونست كه از پسش برنمياد. اون ضعيف بود و خودش ميدونست، مثل يه تكه ى زائد توى گروه بود و امكان نداشت اون مسابقه رو برنده بشه. هنوز روى پروژه هاى دانشگاهش كار نكرده بود و به طور ناگهانى، استرس شديدى كل وجودش رو گرفت. بارون شديدى ميباريد و صدا هاى بيرون، ميترسوندنش. پيامى از يونگى دريافت كرد كه نشون ميداد با هر سختى اى بايد اونجا رو ترك كنه. خودش رو مجبور كرد بلند بشه و وسايلش رو توى كيفش بچپونه. با بى حوصلگى از اونجا خارج شد و يونگ رو ديد كه با چتر، منتظرش ايستاده. يونگى نگاهش كرد و بلافاصله چشم هاش از نگرانى پر شدن؛ احتمالاً چشم هاى قرمز و متورمش گريه كردنش رو لو داده بودن. پسر بزرگتر سريع زير چتر كشيدش.
-حالت خوبه جيمينى؟
-اره، ميخوام برم خونه.
صداش بى حال و ضعيف بود.
-ميريم، اما اول بهم بگو چيشده.
-ميشه فقط برسونيم خونه؟!
جيمين با عصبانيت گفت و يونگى رو كمى شوكه كرد.
-باشه.
آروم گفت و سمت ماشين بردش. قبل از سوار شدن، چتر خيسش رو تكوند و بعد روى صندلى هاى عقب انداختش. نميتونست نگرانيش رو كم كنه، جيمين طورى به نظر ميرسيد كه انگار سال ها گريه كرده.
-بزن كنار.
جيمين خيلى ناگهانى با صداى لرزونى گفت.
-اينجا؟
با تعجب ازش پرسيد.
-لطفاً...ب...بزن كنار.
جيمين به سينه اش چنگ زد و سعى كرد نفس بكشه.
-باشه باشه.
يونگى گفت و دستش رو روى دست جيمين گذاشت. گوشه اى كنار زد و جيمين بى معطلى از ماشين بيرون رفت. روى زانوهاش، كنار ماشين افتاد و بالا آورد. يونگى شيشه ى آبش رو برداشت و بدون توجه به بارون، بارونيش رو درآورد. بارونى رو دور جيمين پيچيد و شيشه رو بهش داد. جيمين با پشت دست دور دهنش رو تميز كرد و كمى آب خورد.
-جيمين حالت خوبه؟
-خوبم.
يونگى با اينكه ميدونست دروغ ميگه ولى چيزى نگفت و كمكش كرد بلند شه. متوجه لرزش خفيف شونه هاش شد و فكر كرد سردشه. بارونى رو محكمتر دورش پيچيد و اهميتى نميداد كه خيس شده. جيمين بهش نگاه كرد و يونگى با ديدن چشم هاى خيس و متورمش، قلبش پيچ خورد.
-م...ميشه بغلم كنى؟
جيمين با لحن ملتمسانه اى پرسيد و يونگى محكم در آغوش كشيدش. موهاى خيسش رو نوازش كرد.
-بهم بگو چيشده جيمينى؛ اگر نگى نميفهمم.
يونگى همون طور كه لب هاش روى موهاى پسر جوونتر بود گفت و به نوازش كردنش ادامه داد.
-ميشه...يه جايى بريم؟ تن...تنها باشيم يونگى...خودمون دو تا.
همونطور كه سرش توى سينه ى پسر بزرگتر مخفى شده بود، با صداى خفه اى گفت و قلب يونگى محكم توى سينه اش كوبيد.
-ميبرمت خونه ى خودم سانشاين باشه؟
جيمين سرش رو تكون داد و يونگى بينشون فاصله انداخت تا بتونه صورتش رو بگيره.
-گريه بسه جيمينى، خب؟ هيونگ خيلى ناراحت ميشه وقتى اينطورى ميبينتت.
با شصت هاش اشك هاش رو پاك كرد و در ماشين رو براش باز كرد. خودش هم نشست و سريع بخارى رو روشن كرد. به سمت خونه اش رانندگى كرد و توى طول راه، دست سرد و لرزون جيمين رو گرفت تا آرومش كنه. نميدونست چى انقدر داره اذيتش ميكنه، فقط نميخواست ديگه اونقدر ناراحت ببينتش. به خاطر ترافيك كمى دير به خونه اش رسيدن. تا وارد خونه شدن، چراغ هاى خونه رو روشن كرد و سريع دكمه ى دستگاه گرمكننده اش رو زد.
-برو دوش بگير تا آروم تر بشى؛ برات لباس تميز ميارم.
جيمين سرش رو تكون داد و وارد حمومِ اتاقِ يونگى شد. يونگى هم دوش سريعى گرفت و قبل از اينكه جيمين بيرون بياد، دو ليوان قهوه ريخت. لباس هاى تميزش رو براى جيمين، روى تختش گذاشت و خودش لباس هاش رو عوض كرد. از اتاق بيرون رفت تا جيمين كه بيرون اومد راحت باشه. كنار قهوه ها از چيزكيكى كه جيمين عاشقش بود گذاشت و منتظر موند. پسر كوچكتر با لباس هاى يونگى و موهاى خيسش وارد آشپزخونه شد و نشست.
-ممنونم.
جيمين آروم گفت و يونگى بشقاب رو سمتش هل داد.
-بخور، معده ات خاليه و تا صبح اذيت ميشى.
جيمين سرش رو تكون داد و چنگال رو برداشت. يونگى بعد از تموم شدن خوردنشون هم صبر كرد و به جيمين زمان داد آروم بشه. جيمين خيلى ناگهانى سكوت رو شكست.
-مسابقات دارن شروع ميشن.
-تهيونگ بهم گفت.
جيمين آروم با ناخن هاش بازى كرد و حس كرد اشك هاى داغش باز توى چشم هاش حلقه زدن. از اين ضعفش بدش ميومد، نميخواست انقدر تصوير رقت انگيزى از خودش توى ذهن يونگى به جا بذاره.
-چى اذيتت ميكنه مينى؟
با مهربونى ازش پرسيد و دست هاش رو گرفت.
-من...من نميتونم هيونگ.
صداش به وضوح لرزيد و تند تند پلك ميزد تا اشك هاش نريزن.
-چى رو نميتونى سانشاين؟
-از...از پسش برنميام...نميتونم.
بالاخره اشك هاش روى گونه هاش لغزيدن و يونگى بلافاصله از جاش بلند شد تا روبروش، زانو بزنه. دوباره دست هاش رو گرفت و روشون رو بوسيد.
-چرا فكر ميكنى نميتونى؟
-چون...چون من...من ضعيفم، به اندازه ى بقيه...خوب نيستم. تا حالا حتى...ى...يدونه مسابقه رو هم برنده نشدم.
-جيمينى كه من ميشناسم از پس همه كار برمياد. تو قوى اى، خيلى قوى اى سانشاين؛ تا حالا كسى رو مثل تو نديدم. اهميتى نداره كه تا حالا تونستى اين مسابقات رو ببرى يا نه، مهم اينه كه برى به اون مسابقه و بهترينت رو براى بقيه به نمايش بذارى. به چشم تفريح نگاهش كن، نه تنبيه. وقتى ازش لذت ببرى، راحت تر و بهتر ميرقصى. هيونگ تا حالا رقصت رو نديده، ولى ميدونه كه چقدر شگفت انگيزى سانشاين.
جيمين ديگه گريه نميكرد و فقط به يونگى زل زده بود. پسر بزرگتر بهش لبخند زد و بار ديگه دست هاش رو بوسيد. جيمين توى دلش احساس قلقلك ميكرد و ميدونست كه چه بخواد، چه نخواد، باز هم عاشقش شده. بدون اينكه بفهمه، لبخندى روى صورتش شكل گرفت. يونگى از اينكه لبخندش رو ميديد، حس خوبى داشت. آروم بلند شد و جيمين دست هاش رو از بين دست هاش بيرون كشيد. حس ميكرد بدون دست هاى اون، سردش شده.
-برو استراحت كن، كم خوابى بدنت رو ضعيف ميكنه.
بهش گفت و ظرف هاى كثيف رو توى سينك گذاشت تا بعداً بشورتشون. وقتى برگشت، توقع اون بغل محكم رو از جيمين نداشت. پسر كوچكتر دست هاش رو محكم دور گردنش حلقه كرده بود و بدناشون رو كامل بهم چسبونده بود. چند ثانيه طول كشيد تا يونگى به خودش بياد و بازو هاش رو دور بدنش حلقه كنه. بينيش آروم روى گردنش كشيده شد و نفس هاى گرمش كه درست زير گوشش بودن، موهاى بدن جيمين رو سيخ ميكردن. از اينكه ميدونست اين فقط يه بغل ساده است و قرار نيست آخرش به يه سكس سريع و بى معنى ختم بشه، خوشحال بود. بيشتر خودش رو به پسر بزرگتر چسبوند و آرزو كرد كاش از اول همينطور بودن. يونگى با حس كردن لباى جيمين رو گونه اش، چشم هاش رو بست. اونا قبلاً چيز هاى خيلى بيشترى نسبت به يه بوسه ى ساده روى گونه رو با هم تجربه كرده بودن؛ ولى يونگى با همون بوسه ى كوچك داشت روى ابر ها راه ميرفت. كمر جيمين رو محكمتر نگه داشت و وقتى اون لب هاى بهشتى گونه اش رو ترك كردن، احساس كمبود كرد. جيمين يه بلايى سرش آورده بود كه باعث ميشد ندونه احساساتش دارن چيكار ميكنن. جيمين بالاخره عقب كشيد و يونگى ميخواست دوباره محكم بغلش كنه و نذاره هيچ وقت ازش جدا شه؛ البته اگر يه جور زورگويى محسوب نميشد.
-هيونگ، ممنونم.
-من كه كارى نكردم مينى.
-اگر تو نبودى خودم رو ميباختم و از مسابقه انصراف ميدادم.
يونگى بهش لبخند زد.
-خواهش ميكنم.
-هيونگ.
جيمين گفت و لب هاش رو تر كرد.
-ميخوام برات جبران كنم.
-ميخواى جبران كنى؟
يونگى با تعجب نگاهش كرد.
-اره، لطفاً. هركارى بگى قبوله.
جيمين گفت و تقريباً ميدونست پسر بزرگتر ممكنه ازش چى بخواد. يونگى جدى به چشم هاش نگاه كرد و نزديكتر رفت. آروم سرش رو توى گودى گردن پسر كوچكتر گذاشت و عطر تنش رو نفس كشيد؛ باعث شد نفس جيمين نامنظم بشه.
-ميشه امشب پيشم بمونى و بذارى تا صبح بغلت كنم؟ فقط بغلت ميكنم سانشاين، قسم ميخورم.
جيمين قلبش رو توى گلوش حس ميكرد و بى اراده و آروم، دست هاش رو دور يونگى حلقه كرد. توقع همچين خواهش خالص و معصومى رو نداشت. سرش رو به سر يونگى كه توى گودى گردنش بود تكيه داد.
-آ...آره.
يونگى سرش رو بالا آورد و نگاهش كرد. آروم موهاش رو كنار زد و با دقت بيشترى بهش نگاه كرد. جيمين هميشه زيبا بود و همون شب اولى كه يونگى ديده بودش، جذبش شده بود؛ ولى وقتى انقدر با دقت بهش نگاه ميكرد، بيشتر متوجه زيبايى هاى مختص به خودش ميشد.
-بايد خسته باشى، بيا بريم بخوابيم.
بهش گفت و سمت اتاق راهنماييش كرد.
-تو...نمياى؟
جيمين آروم گفت و آستينش رو نگه داشت.
-خيلى زود ميام، نگران نباش.
مطمئينش كرد و پسر كوچكتر وارد اتاق شد. يونگى كمى شير توى ليوان ريخت و گذاشت گرم بشه. پسر كوچكتر لباسى كه دفعه ى قبل پوشيده بود رو تنش كرد و روى تخت دراز كشيد. به جين هيونگ خبر داد كه شب برنميگرده و پيش يونگى ميمونه؛ و به محض اينكه اين رو گفت، گوشيش زنگ خورد.
(زود باش بهم بگو كه حوصله ات سر رفته و دارى باهام شوخى ميكنى!)
-هيونگ، مشكلى پيش نمياد.
(از كجا ميدونى؟!)
جيمين چند ثانيه سكوت كرد.
-بهش اعتماد دارم.
(ولى من ندارم! همين الان ميام دنبالت و بهتره زودتر حاضر شى.)
-هيونگ، بهم گوش كن. اتفاقى نميوفته باشه؟ اون ميتونست شبى كه مست بودم هركارى ميخواد باهام بكنه؛ ولى هيچ كارى نكرد كه حس بدى پيدا كنم. فقط مراقبم بود و براى اينكه راحت باشم خودش روى مبل خوابيد. همين امشب وقتى گفتم هركارى بگه انجام ميدم، ميتونست يه پيشنهاد بى شرمانه بهم بده؛ ولى فقط ازم خواست پيشش بخوابم كه بتونه بغلم كنه. هيونگ، اون عوض شده. حس ميكنم...حس ميكنم شايد بهم توجه ميكنه.
(جيمينى، به توجه اون نيازى ندارى. نميخوام كارى كنى كه پشيمون بشى؛ بذار بيام دنبالت.)
اصرار كرد.
-نياز دارم. از وقتى بهش علاقه مند شدم آرزوى اين رو داشتم كه من رو بيشتر از يه سكس سريع ببينه و بهم توجه كنه. بذار يه شب هم كه شده ببينم تا صبح توى بغلش خوابيدن چه حسى داره. لطفاً بذار فقط يه شب فكر كنم اون ١ سال وجود نداشته و يونگى دوسم داره.
(خواهش ميكنم مراقب خودت باش. هرچيزى كه شد بهم زنگ بزن.)
-باشه.
باهاش خدافظى كرد و چند ثانيه بعد يونگى وارد اتاق شد.
-هنوزم عادت دارى در رو ببندى؟
ازش پرسيد و جيمين گوشيش رو روى ميز گذاشت.
-لطفاً.
يونگى در رو بست و ليوان شير رو بهش داد.
-شير گرم و عسل؛ توش يكم دارچين هم ريختم.
جيمين با لبخند ليوان رو گرفت.
-فكر نميكردم يادت باشه.
-ميبينى كه يادمه.
يونگى با نيشخند گفت و وارد تخت شد. هيجان عجيبى داشت كه خودش هم دليلش رو نميدونست. جيمين توى نور كمى كه از پنجره وارد ميشد، خيلى زيبا به نظر ميومد. خودش رو سمتش كه شيرش رو فوت ميكرد، كشيد و سرش رو روى پاش گذاشت. از فرو رفتن دست جيمين بين موهاش لذت برد و چشم هاش رو بست.
-به جين هيونگ خبر دادى كه شب ميمونى؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين سر تكون داد.
-اره، اگر نميگفتم تا الان كل سئول رو گشته بود.
يونگى خنديد و روى كمرش خوابيد. جيمين هنوز موهاش رو نوازش ميكرد.
-باهام مياى به مسابقه ام؟
پسر كوچكتر ازش پرسيد و آخر شيرش رو سر كشيد.
-ميخواى كه بيام؟
-دوست دارم كه پيشم باشى.
-پس ميام.
-تا روز مسابقه نيازى نيست بياى سالن دنبالم، شب تا ديروقت اونجا ميمونم. بايد زياد تمرين كنم چون بدجور به پول اون مسابقه نياز دارم.
-ساعتش مهم نيست، هروقت كه بهم زنگ بزنى ميام دنبالت.
-ميدونم كه تو بيكار نيستى يونگى، نيازى نيست اين كار رو بكنى.
-جيمينى، از اينكه بخواى تنها، اون وقت شب برى خونه خوشم نمياد. ميرسونمت خب؟
جيمين از نگرانىِ يونگى خوشش اومد و احساس مهم بودن ميكرد.
-باشه.
يونگى با انگشت هاى بلندش گونه ى پسر كوچكتر رو نوازش كرد.
-چشمات رو ببند.
يونگى با لحن آروم، ولى دستورى اى گفت و جيمين بدون سوال، چشم هاش رو بست. قلبش تند و محكم توى سينه اش ميكوبيد و به سختى سعى ميكرد نفس هاش رو معمولى نگه داره. يونگى با كمك آرنجش بالا اومد و به نوازش كردن گونه اش ادامه داد. جيمين نفس هاى گرم يونگى رو روى صورتش حس ميكرد. لب هاش مثل تشنه اى در انتظار آب بودن. يونگى لب هاش رو جلو برد؛ اما بعد روى گونه ى پسر كوچكتر گذاشتشون. قلب جيمين از اون كار لرزيد. يونگى بهش احترام ميذاشت و بهش توجه ميكرد. جيمين اونجا بود چون يونگى تمام وجودش رو ميخواست، نه فقط بدنش رو. لبخند زد و يونگى بعد از بوسه ى كوتاهش، نگاهش كرد.
-ديگه بخوابيم، هوم؟
پسر كوچكتر سرش رو تكون داد و كنارش دراز كشيد. اجازه داد يونگى بازو هاش رو دور بدنش حلقه كنه و چونه اش رو روى سرش بذاره. بدن كوچكش متعلق به آغوش يونگى بود؛ چون به بهترين نحو بين بازو هاش قرار ميگرفت. پيشونيش رو به سينه اش چسبوند و كمرش رو گرفت. توى اون لحظات، هيچى جز آرامش و بوى نعناع حس نميكرد و اين خود بهشت بود.

Mint [Yoonmin]~ CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora