انگشتهای گرمش رو ،روي مهره های ستون فقراتش
حس ميكرد...كشيده ميشدند و عبور ميكردند و پايينتر ميرفتند و لمس ميكردند، تمام وجودش رو...
دستهاش رو ،روي پهلوهاي اون گذاشت و اون رو بيشتر يه سمت خودش كشيد...
ساق دست هاش رو ،روي شونه هاش حس كرد و بعد انگشتهايی كه روی موهای پشت سرش در حركت بود...
پاهاش رو به هم نزديک تر كرد و حلقهی اون رو دور كمرش تنگ تر...
قفسهی سينش رو درست مقابلش حس ميكرد، كه با
تپش های تند قلبش و نفس هاي مقطعش در حركت بود...روي رانهاش نشسته بود و اون برای ديدنش سرش رو كمی بالاتر گرفته بود...
لبخند زد و به چشم های سبزش خيره شد...
سبزی با رگه هايی طلايی رنگ...
دستهاش رو ميان موهاش فرو برد و صورتش رو به پايين هدايت كرد و حالا هُرم گرم نفس های اون صورتش رو
گرمتر از هر لحظهای ميكرد...انگشتهاش رو حركت داد و از ميان امواج موهاش عبور داد و روي لبهاش كشيد...
گلبهی رنگ و براق بودند ،از حركت زبانش روي اونها...
صورتش رو نزديکتر برد و حالا لبهاش از لمس كوچكی كه با لبهای اون داشت داغتر از هميشه بودند...
حصار لبهاش از هم شكافته شد و به اسارت گرفت لبهای گرمی رو، كه مقابلش ميدرخشيد...
و صدايی كه نامش رو به زبان آورد...
صدایی كه به شكل جنون آوری...زيبا بود...
"ويليام..."
............
"هی...ويليام...بيدار شو..."
ناباورانه چشم باز كرد و به اطراف نگاه كرد.
"بيدار شو شاهزاده...بايد آماده شی...پادشاه ميخواد تو رو ببينه"
زين با خنده گفت و به ويليام نگاه كرد.
بی هيچ حرفی چشمهاش ميگشتند به دنبال گمشدهای كه هيچ جا حضور نداشت...
"هی!دنبال چی ميگردی!؟"
"هـ.هيچی...صبح بخير زين...باشه...بيدارم...الان آماده ميشم"
'خدای من...اون فقط...يه خواب بود...'
"مراسم امشبه...بايد تو بهترين حالت خودت اونجا حضور داشته باشی..."
زين به سمت كمد بزرگ و سنگ كاری شده ی گوشهی اتاق رفت...از ميان لباسهایی که صبح زود مرتب كرده و چيده بود؛ دو دست از بهترين هارو بيرون كشيد.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97