▪Thirty fifth▪

1.1K 250 51
                                    





دست‌هاش یخ زده بودند و توان حرکت دادنِ انگشت‌هاش رو نداشت.

انگار تمام وجودش به نقطه‌ی انجمادی رسیده بود که رهایی از اون و رفتن به سمت گرما، به کاری غیرممکن، تبدیل شده بود.

هر قدمی که رو به جلو برمیداشت، اضطراب و تشویش وجودش رو دو چندان میکرد.

بارها و بارها کلمات به هم ریخته‌ی میان ذهنش رو مرتب کرده بود و جملاتی رو برای گفتن آماده کرده بود.

بالاخره مقابل دربِ اتاق اون ایستاده بود.
نگهبان‌هایی که کنار درب ایستاده بودند با دیدنِ ویلیام تعظیم کردند و مجددا به حالت قبلیِ خودشون برگشتند.

ویلیام برای لحظاتی خیره به اونها، در جای خودش میخکوب شده بود.

قلبش به تپشِ تندی افتاده بود و عرق سردی کف دست‌هاش رو پوشانده بود.

قدمی به جلو برداشت و تقه‌ی آرامی به درب زد.
صدای وینسنت شنیده شد و یکی از نگهبان‌ها، درب رو برای ویلیام باز کرد.

ویلیام قدم‌های سستش رو، رو به جلو برداشت و وارد اتاق شد.

با شنیدنِ صدای بسته شدنِ درب برای لحظه‌ای به خودش لرزید و نفس عمیقی برای آرام‌تر شدن کشید.

وینسنت که روی صندلیِ مقابل پنجره نشسته بود و مشغول تماشای فضای سرسبز مقابلش بود، با وارد شدنِ ویلیام به اتاق، به سمت اون برگشت و لبخند زد.

تنها برای چند ثانیه، وجود ویلیام با دیدنِ اون لبخند، آرام گرفت.

برای لحظه‌ای تصور کرد که میتونه راحت‌تر با اون صحبت کنه.
اما این احساس...تنها برای چند ثانیه همراه اون بود.

وینسنت برای دقایقی صبر کرد و با دیدنِ تعلل ویلیام برای جلوتر رفتن، نام اون رو به زبان آورد.

"ویلیام..."

ویلیام که انگار سر از جهانی دیگر درآورده بود و در اونجا حضور نداشت، با شنیدنِ صدای اون، سرش رو بالا گرفت و به اون نگاه کرد.

با چشمانی که درشت‌تر از همیشه بودند و ترس میان اونها به وضوح دیده میشد.

"میخواستی با من صحبت کنی...گوش میکنم."

گفت و ویلیام به سختی به سمت اون قدم برداشت.

هر قدمی که رو به جلو برمیداشت، احساس فرو رفتن به قعر جهنم رو به اون میداد.

همونقدر دشوار...همونقدر عذاب آور

بالاخره در یک قدمیِ اون ایستاده بود.
وینسنت به صندلیِ مقابلش اشاره کرد و از ویلیام خواست که بنشینه.

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now