تا حالا اول پارت هیچکدوم از داستانام حرف نزدم،
اما این پارت برام مهمه،نوشتنش هم سخت بود برام واقعا
و البته طولانی ترم هست.خواهشا کم لطفی نکنید.ممنون
_________
[میدونی که حتی بعد از مرگ هم،
کنارت خواهم موند...
برای ما، چیزی به نام نیستی، وجود نداره.
ما...خودِ ابدیت هستیم.].
.
.روزِ موعود فرا رسیده بود.
قصر در شلوغترین و پر هیایوترین حالت به سر میبرد و تک تکِ کارکنان و خدمتکاران، در تکاپو بودند.همه چیز به بهترین شکل ممکن مهیا شده بود.
بهترین خوراکها در حال آماده شدن بودند.
تازهترین میوهها و اصیلترین شرابها، آمادهی سرو بودند.همه چیز برای مراسمی که تنها چند ساعت به شروع اون باقی مانده بود، آماده بود.
جز مردی که قرار بود اون شب، قدم به سرنوشت و زندگیِ تازهای بگذاره.
ویلیام، قرار نبود هرگز برای این مراسم آمادگی پیدا کنه.
قرار نبود با اتفاقی که پیش رو داشت کنار بیاد.
و قرار نبود، قلبش رو از وجود ادوارد خالی کنه...
در سمت دیگری از قصر، مارگریت توسط ندیمگان، در حال آماده شدن بود.
نگاه گنگش رو به مقابلش دوخته بود و برای عشقِ از دست رفتهش، سوگوار بود.
و فیلیپ...
با یک اتاق فاصله از اون...
با خشمی که لحظه به لحظه بیشتر در وجودش پیشروی میکرد، با افکاری نابود کننده...در فکر فرو رفته بود.تمام این مدت، به ویلیام فرصت این رو داده بود که کاری از پیش ببره.
تا روز نهایی صبوری کرده بود و امیدوار بود که همه چیز بهتر بشه.
اما دیگه توان پذیرش اتفاقاتِ پیش رو، رو نداشت.
اگر ویلیام قرار نبود کاری از پیش ببره،خودِ اون، دست به کار میشد...
***********
فاصلهی لنگرگاه تا قصر، با وجود اضطراب و هیجانِ منفیای که داشت، حتی طولانیتر از مسیرِ طی شده با کشتی جلوه میکرد.
تمام مسیر نگاه خیرهش رو به کالسکهی خالی دوخته بود و به این فکر میکرد که ویلیام، در چه حالی به سر میبره...
که این دیدار چطور پیش میره...
که میتونه اون رو تنها و دور از تمام اتفاقات آزاردهندهای که در حال وقوع بود ببینه یا نه...
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97