اولین باری بود که بین اون تعداد از افراد سلطنتی حضور داشت ...
استرس بی اندازه ایی تمام وجودش رو در بر گرفته بود.
ایستاده بود و صدای شخصی که مراسم رو اجرا میکرد گوش هاش رو پر کرده بود.
میشنید اما انگار متوجه چیزی نمیشد.
روی صندلیِ طلایی رنگش نشسته بود و تمام تلاشش رو میکرد تا لرزش دست هاش رو کنترل کنه...
ویلیام فقط چند صندلی دورتر از اون نشسته بود .
اون بی اندازه زیباتر از دیدارهای اول جلوه میکرد
درخشش خاصی تمام وجودش رو پر کرده بود .ویلیام دقیق تر نگاه کرد...
درک زیبایی اون دشوار بود...تا بحال شخصی رو به زیباییِ اون ندیده بود .
حتی تمام دخترانی که در قصر رفت و آمد داشتند،نمیتونستند ذره ایی از زیباییِ اون رو به نمایش بگذارند ....و این برای ویلیام عجیب بود ...
عجیب و در عین حال خارق العاده...مراسم به اتمام رسید و ادوارد بعد از تحمل استرس
بی اندازه ای که داشت به اتاقش برگشت .به کمک امیلی از شر لباس های خسته کنندهش خلاص شد و بالاخره روی تخت نرمش دراز کشیده بود .
ملحفه ی ابریشمیِ یاسی رنگش رو تا روی سینش بالا کشیده بود .
تمام مدت مراسم،نگاهش روی افراد مختلف در گردش بود
و البته که روی یکی از شاهزادگان جوان...
بیشتر از بقیه ...اون پسرِ زیبایی بود ...چشم های آبیِ فوق العاده ای داشت.
و لبخند های شیرین...
ادوارد بی اراده به اون فکر میکرد.******************
″چقدر خسته کننده بود با اینکه اونجا نبودم اما حس کسل کننده بودنش کار سختی نیست ...″
زین گفت و کت بلند و تیره ی بلند ویلیام رو از اون گرفت.
ویلیام خودش رو روی تخت انداخت و دست هاش رو روی صورتش قرار داد.″اره...درست میگی... بی اندازه کسل کننده بود...چقدر خوبه که تموم شد!″
زین روی تخت دراز کشید و به اون ملحق شد. دستش رو روی بالشتِ زیر سر ویلیام گذاشت.
ویلیام سرش رو بلند کرد و خودش رو کمی بالاتر کشید و سرش رو روی بازوی زین قرار داد...
زین خندید و ویلیام ملحفه ی کنار افتاده رو روی هردوشون کشید.
″خیلی زیبا بود...تو هم دیدیش؛اینطور نیست؟!″
CZYTASZ
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97