نرمیِ يال اسب،روی پوست دست هاش؛حس خوبي رو بهش منتقل ميكرد...
دستش رو حركت ميداد و سر اسب همراه با دست اون به حركت درميومد...انگار كه توقع نوازش های بيشتری،از اون داشت...
لبخند زد و دستش رو برای بار اخر روی يال های بلند اون كشيد...
"پسر خوب..."
زمزمه كرد و به سمت زين كه مقابل ورودی اصطبل ايستاده بود رفت...
ادموند در حال صحبت با نگهبانی بود كه با فاصله ی کمی از اصطبل ايستاده بود....
با ديدن ويليام به سمت اون برگشت..."خب چطور بودن!؟اونا خيلی اصيل و زيبان...اينطور نيست؟!"
"البته...واقعا زيبا هستن"
گفت و بی اراده افكارش كشيده شدند به لحظه ای كه اون پسر رو ديد...
پسری كه نامش ادوارد بود... و بی اندازه زيبا به نظر ميرسيد...
"بهتره كه برگرديم به قصر...كمتر از دو ساعت به شروع مراسم مونده..."
ويليام حرف ادموند رو تاييد كرد و همراه اون به سمت قصر حركت كرد...
بعد از ورود به كاخِ اصلی، ادموند از ويليام خواست که اگر به چيزی احتیاج داشت؛دريغ نكنه و حتما مطلعش كنه...و خودش برای بررسیِ اوضاع مراسم پرشكوهی كه قرار بود برگزار شه اونجارو ترک كرد...
ويليام و زين به سمت اتاق هاشون حركت كردند...
قصر پر رفت و امد و شلوغ شده بود...هركس مشغول انجام كاری بود...و تقريبا همه چيز برای معرفیِ وليعهد اماده به نظر ميرسيد...قبل از اينكه زين درب اتاق رو براش باز كنه نگاه ويليام متوجه فردی شد كه سر به زير به سمت پلهها حركت ميكرد...
ادوارد...پسر زيبای كوچک...
اما قبل از اينكه جلوتر بره تا ديد واضح تری داشته باشه،ادوارد سريع از پلهها بالا رفت...
"ويليام...چيزی شده!؟"
زين پرسيد و ويليام تنها به سر تكان دادن اكتفا كرد...چند قدم كوتاه به عقب برداشت و مجددا كنار زين ايستاد...
"بريم زين...ميخوام تا قبل از شروع مراسم يكم استراحت كنم"
وارد اتاق شد و زين به دنبال اون حركت كرد...
*****************
"بهت چی گفته بودم ادوارد؟!هوم!؟"
با صدای بلندی گفت و ادوارد كمی عقب تر رفت...
"جوابِ منو بده..."
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97