▪Thirty eighth▪

1.2K 266 63
                                    


بیشتر از سه روز از بیماریِ ملکه گذشته بود و بهبودی‌ای در وضعیت اون ایجاد نشده بود.

هر روز ضعیف تر میشد و پادشاه تقریبا تمام ساعات روز و شب رو با نگرانی کنار همسرش سپری میکرد.

بعد از چندین ساعت، پادشاه بالاخره در تالار اصلیِ قصر حضور داشت و منتظر ورود وزیر بود.

دقایقی بعد مردی تقریبا میانسال، با لباس‌هایی فاخر و گرانبها، وارد شد و برای احترام و البته با تملق تعظیم کرد.

پادشاه با نگاهی منتظر و بی‌حوصله به اون خیره شد.مرد هر دو دستش رو بالاتر برد و مقابل پادشاه گرفت. پاکتی مهروموم شده میان دستان اون بود.

"بازش کن"

پادشاه آمرانه گفت و وزیر موم روی پاکت رو جدا کرد و اون رو مقابل خودش گرفت و با صدای تقریبا بلندی مشغول خواندنِ اون شد.

پادشاه وینسنت، نامه‌ای رسمی، با مهر و خط خودش برای استفان نوشته بود.

در اون نامه از پادشاه خواسته بود که نماینده‌ای از سرزمینش،به عنوان میهمان افتخاری به مراسم ازدواج تنها پسر اون بفرسته.

البته که پادشاه نمیتونست شخصا در اون مراسم حضور داشته باشه...به هرحال اون یک پادشاه بود و وظایفی مهم‌تر از شرکت در یک مراسم ازدواج برعهده داشت و وینسنت از این موضوع به خوبی مطلع بود.

اما برای برقرار باقی ماندنِ ارتباطات و دوستی‌های میان دو کشور، نیاز بود شخصی از جانب پادشاه در اون مراسم حضور داشته باشه.

بعد از اتمام نامه، دقایقی سکوت بود و استفان به این فکر میکرد که باید چه شخصی رو به اون مراسم بفرسته.

"از نظر تو، چه کسی برای این کار مناسبه؟!"

وزیر با نگاهی تفکرآمیز به پادشاه چشم دوخت و لحظه‌ای بعد شروع به نام بردنِ تعدادی از درباریان کرد.

پادشاه بی‌درنگ با همه‌ی اونها مخالفت میکرد و کم کم اسامیِ میان ذهن وزیر، کمتر و کمتر میشدند.

استفان به سالنِ خالی خیره بود تا اینکه با شنیدنِ صدای قدم‌هایی که از اونجا عبور میکرد، به درب ورودی نگاهی انداخت.

ادوارد با قدم‌های آرام و سلانه سلانه به سمت بخش شمالیِ قصر حرکت میکرد.
احتمالا دوباره قصد سر زدن به ملکه رو داشت.

"ادوارد..."

به آرامی زمزمه کرد و وزیر که متوجه واژه‌ی خارج شده از میان لب‌های اون نشده بود با گیجی به اون خیره شد.

"متوجه امرتون نشدم سرورم..."

"ادوارد به نمایندگی از من در این جشن حضور پیدا میکنه."

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now