ذهنش درگیر بود و افکارش مثل دریایی ناآرام و طوفانی...
تمام تمرکزش معطوف یک موضوع شده بود...
تمام ترس ها و دلهره ها و اضطراب هاش، به پسر جوانی که تنها چند قدم با اون فاصله داشت ختم میشد.
قصر پر رفت و آمد تر و شلوغ تر از روزهای عادی بود.
مراسم بزرگی پیش رو بود.
سالروز متولد شدنِ تنها پرنسسِ انگلستان...ویلیام همراه ادوارد به بخش پشتیِ قصر رفته بود.
البته، زین هم همراه اون دو بود و این موضوع،باعث میشد کنجکاوی ها نسبت به اون دو کمتر بشه.
ویلیام خنجر کوچکی رو بین دست هاش گرفته بود و انگشت اشارهش رو در امتداد پهنای اون حرکت میداد.
ادوارد مقابل اون روی چمن های تازه کوتاه شده نشسته بود و به گل های کوچک و زرد رنگی که اطرافش بودند، خیره شده بود.
زین به دیواری سنگی تکیه کرده بود و با کلافگی، نوک چکمه هاش رو روی خاک نیمه مرطوب حرکت میداد.
کمی گذشته بود و ویلیام، از سکوتی که ایجاد شده بود، کلافه بود.
به ادوارد نگاه کرد و با دیدنِ لب های اون که به آرامی تکان میخوردند لبخند زد.
از روی کنده ی درخت بلند شد و به اون نزدیک تر شد.
ادوارد با حس سایه ای که در اثر ایستادنِ ویلیام، مقابلش شکل گرفته بود سرش رو کمی بالا گرفت و به اون نگاه کرد.
ویلیام لبخند زد و ادوارد با خجالت لب زیرینش رو به دندان گرفت و کوتاه خندید.
با این کار حفره های زیبای کنار لب هاش یکبار دیگه رخ نشان دادند و ویلیام ستایش گرانه به اون خیره شد.
مقابل اون زانو زد و دستش رو روی گونه ی ادوارد گذاشت و انگشت شصتش رو نوازش گرانه روی نرمیِ بی اندازه ای که زیر دستش احساس میکرد، حرکت داد.
ادوارد دستش رو بالا برد تا اون رو روی دست ویلیام بگذاره.
"ویل..."
ویلیام با شنیدنِ صدای زین به اون نگاه کرد.
ادوارد دستش رو پایین آورد و سرش رو به سمت زین چرخوند.ویلیام دستش رو بین موهای ادوارد حرکت داد و با لبخند، از اون فاصله گرفت و به سمت زین حرکت کرد.
زین ای که اصلا، حال خوشی نداشت...
چندین روز بود که پرخاشگرانه و عصبی رفتار میکرد.
و ویلیام به خوبی، دلیل به هم ریختگی و کلافگیِ اون رو میدونست.
نزدیک تر رفت و دستش رو روی شانه ی اون گذاشت.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97