▪Thirty second▪

1.2K 256 106
                                    



با چشمانی بسته، روی تخت دراز کشیده بود و به آینده فکر میکرد.

به آینده‌ای که برای اون رقم خورده بود.
آینده‌ای که هیچ دخالتی، در شکل گیریِ اون نداشت.

کمتر از دو ماه تا مراسم ازدواجی باقی مانده بود که ویلیام، کوچک‌ترین رغبتی نسبت به اون نداشت.

هر دو طرفِ این ماجرا، از رخداد این اتفاق واهمه داشتند و امیدوار بودند که به طریقی، همه چیز به پایان برسه.

▪چهار روز قبل▪

تقه‌ی کوتاهی به درب اتاق زد و بعد از چند ثانیه مکث، وارد اتاق شد.
وینسنت روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و به ورقه‌های کاهی رنگِ روی میز خیره بود.

بر خلاف حالت عادی، لباس سلطنتی به تن نداشت و ویلیام، برای لحظه‌ای به این فکر کرد که این، چندمین باریِ که پدرش رو به این شکل میبینه.

قدم‌های کوتاهی رو به جلو برداشت و در یک قدمیِ اون ایستاد.

"پدر..."

وینسنت بدون اینکه نگاهش رو از مقابلش بگیره، هوم آرامی رو زمزمه کرد.

ویلیام، ناامید از توجهی که نصیبش نشده بود، به اون نگاه کرد.

وینسنت ورقه‌های زیر دستش رو جابه‌جا کرد و ویلیام به این فکر میکرد که باید چطور موضوع رو مطرح کنه.

"راستش...میخواستم درمورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم."

وینسنت همچنان، بی‌توجه به ویلیام مشغول به کار خودش بود.
ویلیام کمی مکث کرد تا شاید جوابی از اون بشنوه.

"من...اااممم...میخواستم بگم که__"

"خیلی خوب شد که اومدی، میخواستم یه نفر رو بفرستم دنبالت، که به اینجا بیای تا درمورد مسائلی صحبت کنیم."

ویلیام با ناامیدی آهی کشید و با اشاره‌ی وینسنت روی صندلی نشست.

حتی قبل از ورود به اتاق هم میدونست که اون قرار نیست به صحبت‌هاش توجه کنه.
وینسنت شروع به نشان دادنِ ورقه های کاهیِ روی میز به ویلیام کرد...

و گاهی در مورد اونها توضیحات مختصری میداد و حتی نظر ویلیام رو میپرسید.
ویلیام میدونست که نظراتش کوچک‌ترین اهمیتی برای پادشاه ندارند و اون، تنها برای تایید شدن از اون سوال میپرسه.

و البته که اگر چیزی خلاف میلش رو بشنوه، به شدت با اون مخالفت میکنه.

تمام مدت، ویلیام بی‌هیچ دقتی به سطح میز خیره بود و به ظاهر، به صحبت‌هایی که هیچ چیزی از اونها متوجه نمیشد، گوش میکرد
و گاهی صحبت‌های اون رو با حرکت دادنِ سر تایید میکرد.

King Of My Heart~L.S[Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora